Sajjad_Simon
کاربر نیمهفعال
- ارسالها
- 8
- امتیاز
- 30
- نام مرکز سمپاد
- شهید بهشتی
- شهر
- بجنورد
- سال فارغ التحصیلی
- 1406
تنهایی که زندگی من را مانند رنگ لباس او سیاه کرده بود ...
سلام سردی دادتنهایی که زندگی من را مانند رنگ لباس او سیاه کرده بود ...
لحظات عجیبی بود صدای هردو مان تغییر کرده بود چهره های مان گفتارمان همه چیزمان جز خاطراتمان!سلام سردی داد
چقدر پیر و شکسته شده بود
او را به داخل خانه دعوت کردم و کنار همان میز در طبقه بالا نشاندمش
برایش یک لیوان نسکافه داغ آوردم و حالش را جویا شدم
از چهره اش پیدا بود معذب استلحظات عجیبی بود صدای هردو مان تغییر کرده بود چهره های مان گفتارمان همه چیزمان جز خاطراتمان!
وقتی تماشایش میکردم گذشته همانند فیلمی از ذهنم گذر کرد که صدایش این سکوت را شکست
- برو بیروناز چهره اش پیدا بود معذب است
سعی برای تغییر این فکرش نمیکردم
شاید تلخی خاطرات بود که مرا از شیرینی گفتار بازمی داشت
تلخ نالید فراری ام ...
نسکافه را روی میز گذاشتم و بالای سرش ایستادم
فراری؟فراری از چه ...؟فراری از که؟
از نگاهم خواند :ان ماجرا برای تو فقط تلخ بود برای من عذاب...
چشمانم را رویش دوختم و سرد پرسیدم : قرارمان بر کشتنش نبود ..ما فقط ...ما فقط میخواستیم ...ما نیاز داشتیم به ان پول ان هم قرضی ...
چطور توانستی؟... بعید میدانم او حتی به یاد داشته بود ک کسی در گاوصندوق را باز کرده بود و بی انکه چیزی بردارد رفته بود ...
تو مرا تنها گذاشتی ...ترسیدم ...از تو هم مدرکی نبود ...چطور توانستی؟
مغموم چشم هایش را به زمین دوخت :او نه ...منظورم این نبود
- برو بیرون
+ هان؟
- بیرون
+ اما...
- اما بی اما، دوباره تکرار نمیکنم. بیرون!
+ نیومدم ازت چیزی بخوام، فقط خوا...
از یقه اش گرفت و با صدای سرد و شمرده شمرده گفت: پل بین ما فراتر از تعمیر خراب شده، یک کلمه دیگه هم نمیخوام بشنوم. از زندگیم گمشو هر جا که تا الان بودی!
داد میزدم خفه شو خفه شو ...دروغ نگو ...تنهام گذاشتی ...بر هم نگشتی ...زنگ هم نزدی ...فک کردی احمقم؟با ترفندایی که رو مردم پیاده میکردیم رو خودم میخوای اثر بزاری؟اینجا جای فراری ها نیس ...بعد اون کلا خلافو گذاشتم کنار ...ادامه داد: من تو را تنها نگذاشتم ...دیر رسیدم ...رفته بودی ...دوستت داشتم...من تو را بیشتر از جمعی از چند یتیم فلک زده اواره که با هم زندگی میکردند دوست داشتم
شاید حتی بیشتر از انچه فکر کنی ...بیشتر از یک خواهر...شاید ...شاید...
بدون اینکه چیزی بگه پا میشه و از در میره بیرون.داد میزدم خفه شو خفه شو ...دروغ نگو ...تنهام گذاشتی ...بر هم نگشتی ...زنگ هم نزدی ...فک کردی احمقم؟با ترفندایی که رو مردم پیاده میکردیم رو خودم میخوای اثر بزاری؟اینجا جای فراری ها نیس ...بعد اون کلا خلافو گذاشتم کنار ...
یتیم بودیم بدبخت بودیم ...پشت یه مدرسه میخوابیدیم...برای سیر کردن شکممون اکیپ شدیم...ازهم پاشیدیم ...منو تو موندیم ...که تو هم رفتی ...یاداوری اون خاطرات چه فایده ای داره؟
میره توی آسانسور و آسانسور سقوط میکنه.بدون اینکه چیزی بگه پا میشه و از در میره بیرون.
بیشتر از این موندنش واقعی نبود
تو پارکینگ در حالی که احساس میکنه چند نفر جابجاش میکنن و همجا تاریکه به هوش میاد ( کلیشه ... کلیشه )میره توی آسانسور و آسانسور سقوط میکنه.
چشماشو بستنپشم های داستانشبنما ...
تو پارکینگ در حالی که احساس میکنه چند نفر جابجاش میکنن و همجا تاریکه به هوش میاد ( کلیشه ... کلیشه )