• اگر سمپادی هستی همین الان عضو شو :
    ثبت نام عضویت

خاطره نویسی روزانه

bella_h

کاربر نیمه‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
192
امتیاز
1,346
نام مرکز سمپاد
فرزانگان
شهر
نیشابور
سال فارغ التحصیلی
92
دانشگاه
شهید هاشمی نژاد مشهد
رشته دانشگاه
علوم تربیتی
پاسخ : خاطره نویسی روزانه

دیروز من طبق معمول موقع ناهار خواب بودم بچه ی داداشم=علی (جیگر عمه) وابستاده بود بالای سرم اصرار میکرد پاشم غذا بخورم >:D<
انقد بانمک بود x: :)) :)) :))که نگو آخرش بیدارم کرد غذا بخورم
"علی هنوز دو سالش نشده"
 

bella_h

کاربر نیمه‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
192
امتیاز
1,346
نام مرکز سمپاد
فرزانگان
شهر
نیشابور
سال فارغ التحصیلی
92
دانشگاه
شهید هاشمی نژاد مشهد
رشته دانشگاه
علوم تربیتی
پاسخ : خاطره نویسی روزانه

چرا باز منم؟؟؟؟
امروز خیلی جالب بود
شب اصلا نخوابیدم ساعت 9صبح رفتم مشاوره ی انتخاب رشته
اومدم خوابیدم تا6
6پا شدم دوباره رفتم مشاوره ی انتخاب رشته
کلا مشاوره بودم
 

bella_h

کاربر نیمه‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
192
امتیاز
1,346
نام مرکز سمپاد
فرزانگان
شهر
نیشابور
سال فارغ التحصیلی
92
دانشگاه
شهید هاشمی نژاد مشهد
رشته دانشگاه
علوم تربیتی
پاسخ : خاطره نویسی روزانه

اینجا شده دفتر خاطرات شخصی من؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
وای من انقد استرس تحمل کردم که نگو
رفتم انتخاب رشته کنم کد اول که وارد کردم اینتر زدم یهو رفت صفحه ی پایانش کد 15رقمی هم داد
یعنی داشتم میمردم گریه میکردم تا اینکه رفتن تو ویرایشش درستش کردم
 

ARAGOL

کاربر فوق‌فعال
ارسال‌ها
102
امتیاز
1,065
نام مرکز سمپاد
دبیرستان فرزانگان 3 تهران
شهر
تهران
پاسخ : خاطره نویسی روزانه

92/5/24
خب؛ یه چیزی که گاهی اوقات هست، اینه که دلت میخواد یه چیزایی رو بنویسی، صرفا برای اینکه بتونی یه روزی برگردی و بهشون نگاه کنی و یه چیزایی رو به خاطر بیاری. احتمالا دلیل منی که هیچ وقت خاطره نمی نوشتم همینه؛ یا دلم میخواد همین باشه.
#این روزا خونه خیلی اوضاعش خرابه؛ همه چی وسط کلی جعبه پخش و پلا شده؛ جعبه ها یکی درش باز، یکی بسته، همین جوری تو هال و اتاق و همه جا دیده میشن. از این پلاستیک هایی که فشارشون میدی تق تق صدا میدن، به جای پیچیده شدن به دور وسایل، میترکن. همه هم تکذیب میکنن که پلاستیک به دست توی خونه دیده شدن. فکر کنم باید دوباره برم بخرم. خب وضعیت خیلی جدیدیه. حتی جذابه. همیشه تجربه ها و چیزای جدید، آدم رو به هیجان میاره.
#کلی چیز میز دیگه هم این وسطا هست، این که هر کی رو میبینی میپرسه به سلامتی کی؟ و وقتی جواب میدم، همه میگن اِ؛ و خداحافظی. این قدر هم سفارش چیزای مختلف رو میکنن که گیج میشه آدم و یا حتی میترسه. جالبه که خیلی هاشون رو نمیشناسم. خیلی از همین همسایه ها و دوستای پدر و مادرم و فامیل. مشکل هم اینجاست که بعضی از این "خداحافظی کن ها" رو میشناسی و دلت نمیخواد به این زودی جدا بشی و احتمالا از خاطرشون محو بشی.
#امروز یکی از بهترین دوستام رو بعد از 3 سال دیدم، اینکه بعد از 3 سال زندگی تو ژنو تکون نخورده بود و همون دختر ساده و زود رنج قدیمی بود، خیلی خوب بود. فقط باید یه کم روی تلفظ ر کار کنه. اینکه 4 ساعت نشستیم و با هم خوردیم و خندیدیم و گشتیم، یکی از اتفاقای خوب امروزم بود. ایندفعه هم من از اون خداحافظی کردم، احتمالا تا 4 سال دیگه.
#و اینکه یهو بفهمی نصف دوستات رو نمیشناختی، ناراحت کننده است. احساس کوری.
# یه عالم چیز میز هم هست که هی واست مهم میشن هی نمیشن. مثلا مثل ستاره ها که هی چشمک میزنن، همون جوری. هی میان تو مغزت، میرن بیرون. گاهی میمونم باهاشون چیکار کنم. هزار تا از این ها تو سرم هست.
#آخرین جلسه موسیقی. اَه.
#نصف بیشتر چیزای دور و برم دارن تموم میشن، من میترسم.
 

-zarA-

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
833
امتیاز
6,256
نام مرکز سمپاد
هـنرستانمـوטּ
شهر
اصفهــاטּ
دانشگاه
هنر اصفهــاטּ
رشته دانشگاه
طراحی صنعتـی
پاسخ : خاطره نویسی روزانه

5/25

روزام تکـرارے شـده...واقعـا نمےدونستـم چـے بنـویسـم

دیشـب تـآ صبح بیـدار بـودم و واسـه بـار دوم پـرندگـان خـارزاررو خـوندم...هیـچ رمـآنے رو اینـقدر دوسـت نداشتـم تـاحـآلـا

صبـح یکـم زبـان کـار کـردم...یهـو دلـم لـک زد واسـه پیـانوم و یـه دستے بهـش زدم

کـم کـم مـوسیقے داره یـادم میـره
 

M.Y.B.Q

کاربر نیمه‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
191
امتیاز
1,294
نام مرکز سمپاد
فرزانگان4d
شهر
تهران
مدال المپیاد
نپرس!!!!
دانشگاه
شهيد بهشتي
رشته دانشگاه
دندون پزشكي:*
پاسخ : خاطره نویسی روزانه

اولين بار بود بعد كنكور رفتم شهر بازي :-<
اخه چرا گير كرد؟
بازم خ0وبه اتش نشاني زود اومد
زندگيه دارم؟ :((
همون برم عين اهو فقط واسه بعدنم تلاش كنم...كار من همينه...اينده :-& :((


عمق ناراحتيم اونجا عه كه اگه 5 فارسي رو برعكس كني ...اره عمق ناراحتيم اون نوكشه

ناراحتم...ناراحت :-< :-<


حيف كه شروعش با من نبوده و تموم كردنشم با من نيس...والا 8->
يه دوست درست حسابي داشتيم و...الان شدم اينه دق با اين كنكور لعنتي

اين معصومه هم كه نه درس ميخونه نه بيرون مياد....
منتظر فردام...خوب باش... =((
 

Dawn

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
869
امتیاز
3,462
شهر
تهران
پاسخ : خاطره نویسی روزانه

92/5/27 یک‌شنبه
امروز یکی از روزای خوبم بود.سه‌شنبه پیش که اولویتای خودمونو بره پژوهش انتخاب کردیم،اولویت اول من پژوهش کتاب‌خوانی بود؛بعد رفتم که برگه ثبت‌نام رو با فاطمه بدیم،خانوم ایزدی[معاون پژوهشی]گفت که این کلاس متقاضیش زیاده حواستون باشه اولویت دومتون رو چرت و پرت نزنید :-" منم خیلی خیلی زیاد دوست داشتم این کتاب‌خوانی قبول شه،تا به امروز که جوابا بیاد من کلی دلهره داشتم که می‌شه یا نمی‌شه،بعد امروز که رفتیم ببینیم چی شده و اینا فهمیدیم که خانوم ایزدی ما دو دوست رو سرکار گذشته و کتاب‌خوانی اصن اون قدی متقاضیش زیاد نبود که بخوان انتخاب کنن یه عده برن اولیوت دوم در اون لحظه که فهمیدم دوست داشتم اوشون رو خفه کنم که انقد بچه مردم رو سرکار می‌ذارن :-" بعد رفتیم کلاس با خانوم توکلی کلی خوب بود من عاشق این کلاس شدم حتی 8->
بعد اومدم خونه دیدم اِ قفسه کتابم تو نظرسنجیه :-" بعد دوباره ذوق کردم؛البته انتخاب نمی‌شه احتمالا چون من تازه شروع کرده بودم به زیاد کردن قفسه یه ذره زوده ولی خوب نشه هم عیب نداره دیگه :-"
خلاصه امروز روز کتابیه خیلی خوبی بود ;;) 8->
 
ارسال‌ها
472
امتیاز
3,331
نام مرکز سمپاد
بهشتي
شهر
کاشان
سال فارغ التحصیلی
1392
مدال المپیاد
رتبه سوم المپیاد آزمایشی زیست
دانشگاه
علوم پزشکی كاشان
رشته دانشگاه
تخصص اطفال
تلگرام
اینستاگرام
پاسخ : خاطره نویسی روزانه

خيلي تلخ بود شروعه امروز صبحه خيلي زود نزديكاي 4 و 5
رفتم دنباله تنها دوستم تو اين دنيا
تو ماشين واسش فقط يه آهنگ گذاشتم(www.aparat.com/v/59JFv)
بالاي شهر بوديم نه اون پارك از اونم بالاتر
همه شهر زيره پامون
اونجا زد زيره گريه
كناره خودم
زانو زد رو زمين
بش گفتم: مهم اينه كه تو اوني رو كه بايد قبلا، قبول شدي اما من الآن نه شايد بعدا اما
حالا هم آماده شو بايد ببرمت خونتون بايد برم سر كار
اعتراف ميكنم كه خيلي سخت بود گفتنه اين حرف
خوب دلم نميومد گريه اونو ببينم
خيلي وخته باهميم
اما بدون جنسه مخالف نيست ;;)
درسته من به دنيا اومدم
اما دنيا بم نيومد
چقدر اين زندگي خوبه........... :O
ي ا ح ق
 

1tA

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
670
امتیاز
4,592
نام مرکز سمپاد
دبیرستان فرزانگان یک
شهر
تهران
سال فارغ التحصیلی
1397
پاسخ : خاطره نویسی روزانه

28 ِ مرداد ِ 92.

امروز رفتیم اردو. کلّی ذوق داشتم براش. 8->
اولش که تا رفتم، پریدم بغل ِ ثمین و پارمیدا و نگین، کلّی همو چلوندیم. دلم براشون تنگ شده بود. 8->
بعد با نگین با هم تو حیاط قدم زدیم، تو راه با ملّت سلام کردم و از مریم ـم کتاب گرفتم. 8->
بعد گروه شدیم، رفتیم تو اوتوبوس ـا. اونجا نگین اومد اول ِ صُبی نوشابه باز کنه، کل ِ هیکلمون نوشابه‌ای شد. :)))
بعد تو اوتوبوس دوباره با بچه‌ ـای بی بخار ِ خوابالوی بی‌حال مواجه شدم. خودم هی دس زدم و جیغ زدم و شعر خوندم با نگین و شیما، که بقیه ـم دلشون آب شد. :-"""
بعد با هم یه ‌عاله جو دادیم، رانندهه هم آهنگ ِ قر دار ِ احد ِ بـــــــــوق گذاشته بود که مثن جو بده. :))
مائم که نمی‌تونستیم تحمل کنیم خودمون شعر و اینا خوندیم. بعد آخرش که خواستیم پیاده شیم، رانندهه گف " من جای شما بودم کلی می‌رقصیدم. " بعد منم گفتم آقا ما دختریم خوب، اینجا که نمی‌شه که. :-" بعد اونم گف شما دخترا بدترین. :))
من : :)) X_X :-" :-"
رسیدیم اردوگاه و بساط پهن کردیم و یه یکی دو ساعت با کیفامون قدم زدیم، پاهامون که ترکید رفتیم نشستیم پیش ِ ثمین و پارمیدا. :-"
بعد من رفتم که بستنی خریدم با نگین، بعد نگین یهو تعادلش ـو از دس داد، خورد به من بستنی ِ عزیزم افتاد. :-" بعد دوباره تو اون گرما با پاهای خسته رفتیم بستنی گرفتیم واسه من ;;) بعد اونم دوباره نمی‌دونم چی‌شد که یهو افتاد. :-"
خلاصه داغ ِ این بستنی ـه به دلمون موند. :-""
بعد داشتیم می‌رفتیم سمت ِ دوچرخه ـا که دیدیم همه دارن میدوئن اونور. پرسیدیم چی شده ؟ گفتن نگار دستش شکسته. :/
بعد مائم قبلش رفته بودیم آب خریدیم، اب معدنی ـه یخ زده بود، دوئیدیئم سمت ِ نگار که بش یخ برسونیم.
بعد کلّی گریه کرد و آمبولانس اومد و بردش و اینا، منم اصن حالم گرفته شد. :-<
بعد تازه کلّی تشنه ـمم بودو دوباره برای بار ِ چارم رفتیم آب خریدیم. من هم موفق شدم بخورمش. ;;) :-"
بعدش هم که ناهار خوردیم، منم اون وسط دراز کشیدم، بعد با هم یه عالمه حرف زدیم و خندیدیم. دلم درد گرف بس که خندیدم اصن. :)) 8->
بعد رفتیم یه عالمه آب‌بازی ـم کردیم و زیر ِ آفتاب نشستیم و دردودل کردیم و اینا، دیدیم ساعت 3 شده. :-"
رفتیم پیش ِ الاچیق ِ معلم ـا، جمع ـمون کردن و رفتیم سوار ِ اتوبوس شدیم. اونجا من کاملا جنازه بودم. خوابم برد. :-"""
بعد که رسیدیم ـم یه کم حالم خوب نبود، ته ِ اردو کوفتم شد. ;;) :-""

خیلی هم خوب، کلی هم خوش‌حالم. 8->
 

Dawn

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
869
امتیاز
3,462
شهر
تهران
پاسخ : خاطره نویسی روزانه

92/5/29 سه‌شنبه
[با یک روز تاخیر.]
امروز تولّد مهشادِ،منتهی چون امروز مدرسه نداشتیم،دیروز دیده بودمش یادم رفته بود که تولّدشه.:/ حافظه دوری از من بیش‌تر نیست آیا؟ :/ خلاصه چون کلا یادم رفته بود،حتی تبریک هم بهش نگفتم،بعد اصلا یه‌طور بدی بود دیگه خلاصه.این از اولیش.
سرصف رفتم که بالای صف تا راجع به اون قضیه به بچه‌های اول توضیح بدم،برگشتم می‌گم تعداد برگه‌های کپی شده محدوده بچه‌ها زود بیاید کلاس 204 ازم بگیرید که تموم می‌شه.صفا رفتن بالا تا دبیرا بیان هیشکی نیومد ازم بگیره؛زنگ تفریح اول هیشکی نیومد،زنگ تفریح دوم هیشکی نیومد؛آخرش زنگ سوم خودم رفتم برگه به دست تو حیاط که شاید یکی ازم بگیره؛جمعا چهار نفر ازم گرفتن؛دوستان پایه اول از همین ابتدا ازتون متنفر شدم که اصلا توجه نداشتید به حرفام.برید همتون گم‌شید اصلا،من دیگه پشت دستم رو داغ کنم پایه کوچیک‌تر از خودمو آدم حساب کنم:/.این از دومیش.
زنگ اول زیست داشتیم.مهشاد رفت بگه که شیرینی پخش کنه.معلمه پیر بداخلاق برگشت گفت:«الان؟شیرینی؟8 صبح؟مناسبتش چیه اصن؟ ببینم اصن شماها صبونه خوردید می‌خواید شیرینی بخورید؟».حتی نذاشت که دست بزنیم به خاطرش.من و مهشاد به این صورت بودیم:|.همون جلسه دوم از این یارو معلمه متنفر شدیم ما.این از سومیش.
من دیروز برنامه ریخته بودم بعد مدرسه برم کتاب‌خونه.رفتم ولی خیلی کوتاه.اینا اومدن ازمون ازمون تعیین سطح زبان گرفتن،بیشتر از وقتی که باید می‌موندیم نگهمون داشتن.مهشادم می‌خواست بره مشهد اینا نگه داشته بودن دوباره ما به هم نگاه کردیم به این صورت:|.این از چهارمیش.
کلاس زبان رفتم.بعد کلاس این راننده زبانم دختر حرّافش رو آورده بود،تا برسیم خونه با صدای جیغ‌جیغو و عذاب‌آورش مغز منو اجاره کرده بود هی حرف می‌زد تن تن.اون بچه،اون نفهم،مامانش نمی‌فهمه من ساعت هشت و نیم شب لباس مدرسه تنمه یعنی از کله صبح بیرون بودم و الان پتانسیل اونو دارم که از شدت خستگی بچه‌ش رو بکشم؟:/ این از پنجمیش.
آدما میان خونه تا ارامش داشته باشن خوب؟من میام خونه آرامشم به هم می‌ریزه.اینم از آخریش.
 

1tA

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
670
امتیاز
4,592
نام مرکز سمپاد
دبیرستان فرزانگان یک
شهر
تهران
سال فارغ التحصیلی
1397
پاسخ : خاطره نویسی روزانه

3 ِ شهریور ِ 92.

وااای، امروز برای اولین بار سوم شدن ـو تجربه کردم. لیدر ِ اولا بودم. کلّی خوش گذشت. 8->>>>
عـاقا اولش رفتیم داخل، دیدیم اینا ساعت یه ربع ِ هشت صف بستن. بعد مثن برنامه از هشت شروع می‌شد. آخر فهمیدیم معاونمون اومده سرگر‌م‌شون کنه گفته صف ببندن. :))
اووووف خدایاااا، چرا انقد حرف گوش کنن؟ :))
حالا رفتیم یه چن تا عکس ـم گرفتیم و اینا، بعد رفتیم پژوهش برنامه رو برامون گفتن و اینا، بعد گفتن پاشین برین حیاط باشون دوست شین.
ما : L-: L-: L-:
عـاقا مث ِ این مُنگل ـا رفتیم بین‌شون، تو حیاط، حالا دونه دونه، سلام خوبی؟ اسمت چیه؟ از کودوم مدرسه‌ای؟ :))
اصن افتضاح بود. :| کودوم سومی میره از یه اول اسم بپرسه؟ :|
نسل ِ سوخته که هیچ، نسل ِ زغال شده‌ایم اصن. :/ :-"

آره دیگه، رفتیم وسط‌شون سلام علیک و اینا، پرروئم شدن تازه. :-<
بعد صف بستن، راهنمایی‌شون کردیم به سمت ِ کلاسای تعیین سطح ِ زبانشون، تو اون زمان هم ما رفتیم خیارشور و هویج خورد کردیم. :-"
بعد کم کم اومدن پایین و اینا بعد دوباره صف بستن :)) نمی‌دونم چرا انقد علاقه دارن به صف بستن، خودجوش صف می‌بستن هی اصن. :))
بعد رفتیم با هم نمازخونه، خ.هویدا صحبت کرد براشون، بعد کلیپ ِ آشنایی با مدرسه رو گذاشتن براشون، بعد حلقه‌ی امسال بود و عکس ـای بچه ـا، ما یهو دلمون تنگ شد، اشک ـمون ـو کنترل کردیم ولی. :-< :-"
بعدشم اومدن لیدر ـارو معرفی کردن، اولین گروه هم من بودم لیدرشون. ;;)
بعد این 1/1 ـیا خیلی ساکت بودن، بشون می‌گفتی حرف بزن، نگات می‌کردن هی. می‌گفتم بابا شما هیجان ندارین اینجا رو نگا کنین؟ بازم نگا می‌کردن. :))
اصن یه وعضی، انگار اصن علاقه‌ نداشتن، حالا من هی بالا پایین می‌پردیم اینا یخ‌شون آب شه، آب نشد که نشد. :))
بعد رفتیم کارگاها و اینا، بعد منم هی داد میزدم که عـاقا گروه ِ A بیاد اینجا و فلان، بعد اون وسط یکی‌شون میاد میگه : شما صدات برا گویندگی خیلی خوبه ـاا ;;) . منم داشتم می‌ترکیدم از خنده. :))
بعد تو کارگاها و اینا که رفتیم معلما می‌گفتم حرف بزنید، ایده بدید بابا، چرا انقد ساکتیت؟ بعد باز نگا می‌کردن همو. :ال :))
عـاقا کلاس ِ من از همه آروم‌تر بود، بقیه کلاسا، بچه ـا می‌گفتن خیلی پرروئن ، مال ِ من اصن حرف نمی‌زدن. :))
بعد زنگ ِ تفریح خورد و اینا، با لیدر ـا رفتیم وسط ِ حیاط نشتیم، بعد اینا هی مارو نگا می‌کردن که چرا رو زمینن، الان خاکی می‌شن که. :))
بعد مائم کلّی حرف زدیم باهم به ریخت ِ اولامون خندیدیم و اینا، بعد یکی اومد بالا سرمون گف : ببخشید، من با لیدرم کار دارم. :- خجالتی مثن :))
بعد منم حواسم نبود، بعد بچه ـا گفتن یکتا با تو کار داره، نگاش کردم گفتم تو مال ِ منی؟ :)) :-"
بعد خلاصه گف ببخشید ، ما الان باید کجا بریم؟ :- سرخ شده
منم گفتم الان زنگ ِ تفریح ِ و اینا، آزادید ، اونم گف چشم ؛؛) :- جِزغاله شده. :))
اصن چه‌قد سربه زیر بودن اینا وااای :))
بعد دوباره بردیمشون جاهای مختلف و اینا، رسیدیم به قسمت ِ سالاد ماکارونی، واسه حرفه و فن. بعد دونه دونه بردیم‌شون دستاشونو شستن، بعد خیار شور و اینا دادیم ریختن تو ظرف و اینا که مثن سالاد ماکارونی درس کردن. :))
بعد اونجا منم هی بلند بلند مدیریت می‌کردم و جلو مسئولائم یکم زبون ریختم که مثن من چیزم و اینا :-" ، بعد بلند داد زدم بچه ـا اینجا همکاری خیلی مهمه و کاراتونو تقسیم کنید و اینا. :)) :-"
بعد خ.راد گف ای جونم . :)) اصن تو عشق ِ منی اصن. :))
منم اینجوری بودم دقیقا : ;;) ;;) ;;) ;))
بعد به معاونائم گف این خیلی گله و اینا، منم ذوق مرگ بودم داشتم تو دلم می‌خندیدم فقط. :))
بعد دیگه ساعت 1 شد و اینا، رفتیم بالا بشون یادبود دادن و اینا، برا مائم ظرف ـای بزرگ‌تر نسبت به بقیه، سالاد ماکارونی نگه داشته بودن. ;;) :-"
بعد اومدیم حیاط که بخوریم‌شون، دیدم بچه‌ـای جوگیرمون دارن شیش تائی حلقه می‌زنن، حالا بدو بگو جو گیـــــر بازی در نیــــــاررررین. :)))
بعد منم رفتم باشون حلقه زدم، بعد این اولا مث ِ چی نگامون می‌کردن. :))
بعد مائم اومدیم دونه دونه دستاشونو دادیم به هم و چرخوندیم‌شون، اونائم مث ِ چی باز نگا می‌کردن هی. :))
بعد دیگه کلّی گند زدیم وسط ِ حلقه. اصن افتضاح بود. افـــتضـــاااااح. X_X X_X :-"""
بعدشم خیلی ریلکس که کسی نفهمیده ما همه شعرارو قاطی خونده‎بودیم حلقه رو تموم کردیم. :))
بعد اولا رفتن، مائم بعدش نشستیم از اینا حرف زدیم خندیدیم و اینا، بعد رفتیم خونه. 8->

خیلی فوق‌العاده بود خدایی، سوم بودنم خوبه ـاا. :-"
ولی من حس می‌کنم، نه ما، نه اولا ، پتانسیل‌شو نداریم هنوز. :-<
نهایت ِ جوگیر بازی بود ولی. :))
امیدوارم تو مهر درست شه حالا.

حالا فردائم دوباره میریم برا گروه ِ بعدی. با تجربه‌ای بیشتر. :)) :-"
 

sadafak

کاربر نیمه‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
252
امتیاز
1,209
نام مرکز سمپاد
فرزانگان دو
شهر
تهران
رشته دانشگاه
پزشکی
پاسخ : خاطره نویسی روزانه

یادداشت دوم
چهارمِ شهریورِ هزار و سیصد و نود و دو

+همیشه تو زندگی اینطوری بوده که هر چیزیُ بدست میاری ی چیزیُ در عوض از دست میدی :-<
اما نمیدونم...شاید درستش این باشه که بعد از ی مدتی عادت کنی به این وضع؛ی جورایی با دور شدنِ آدما به مرورِ زمان از خودت و با دیدشون نسبت بهت کنار بیای و حداقل تو ی دوره ای خودت واسه خودت مهم‌ترین باشی...همین...

+این روزا -بیشتر از همیشه- من در شرایط بحرانیِ روحیِ همیشگیم به سر میبرم و این خوشحالیای خطرناک بیشتر از همیشه هست و من از عاقبت همش میترسم... :rolleyes:
درس خوندن خستم نمیکنه؛شاید برای معدود دفعات تو زندگیم دوسِش دارم اتفاقا..
اما مشکل ابلهانه م اینه ک تو ذهنم ی استرسی هست همش.استرسِ چیزی که میخام بهش برسم و اینکه هرچقدر تلاش کنم-هرچقدر انتظارات بقیه بالاتر بره انگار ازش دورتر میشم..همین استرسه هم میترسم از پا درم بیاره آخـر :|
نگران نتیجه م؛با هر ساعتی که میخونم؛هر ثانیه ای حتا...میگن تلاشتُ بکن تو بقیش با خدا؛میگن توکـّل کن.سخته ولی میشه.میشه چشماتُ رو همـــّه چی ببندی الان و با وجودش آرامش بگیری..ینی باید بشه [-o< حتا حرف زدن راجبش آرومم میکنه...

+علی رغم همه‌ی اینا من باز به سالِ دیگه فک میکنم.به چهارمِ شهریورِ هزار و سیصد و نود و سه و ترجیحاً امیدوارانه 8->
خدایا خودمُ سپردم بهت همه جوره خودت کمکم کن.روحی کمکم کن بیشتر فقط ترجیحن :D


*الآن دیگه آرومم..آرومِ آروم :)
 

Melika Zangeneh

کاربر فوق‌فعال
ارسال‌ها
113
امتیاز
685
نام مرکز سمپاد
دبیرستان فرزانگان یک
شهر
تهران
پاسخ : خاطره نویسی روزانه

هر شنبه ُ چهارشنبه !
با دو تا از دوستام ؛ هر شنبه ُ چارشنبه خودمون با اتوبوس میریم والیبال ..
از اوّل ِ خط که سوار میشیم دسمونو میگیریم به دلمون میخندیم تا خود ِ خیابون حجاب که دیگه اصن غوغـا میشه . 8- >>>
بعد که رسیدیم حجاب ؛ تا کلاس شروع شه یه نیم ساعتی تو پارک لاله ول میچرخیم .. بستنی ُ چیپس ُ ماست ُ اینا میخوریم ؛ بعد هر کی ُ با تی شرت ِ پرچم ایران دار میبینیم میفتیم دنبالش ببینیم ملّی پوش ـه یا نه . : )))
[ یه جایی هس تو پارک لاله ؛ از در ِ حجاب که وارد میشی ؛ که همه تور زدن والیبال بازی میکنن ! ]
بعد آقا خلاصه .. بعد کلاسم این جریانات هست ُ یه چیز دیگه که اضافه میشه اینه که میریم ساندویچ کثیف میخوریم . :)) باید ببینین ینی . :))
× گوشه ای از اندر احوالات ِ کلاس والیبال رفتن ِ ما . :))
× پاتوق ِ ما حجاب . :))
 

fteh

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
636
امتیاز
4,884
نام مرکز سمپاد
علامه حلی
شهر
خوزستان
سال فارغ التحصیلی
90
پاسخ : خاطره نویسی روزانه
 
آخرین ویرایش:

big_bang

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
1,105
امتیاز
5,514
نام مرکز سمپاد
فرزانگـا(&#39;) امیــ(&#39;)
شهر
نجف آباد
دانشگاه
اصفهان
رشته دانشگاه
اقتصاد
پاسخ : خاطره نویسی روزانه

جمعه - 1392/8/6

دو روز از اومدن دوست بابام و خونوادش به خونمون میگذشت. جمعه صبح تصمیم گرفتیم بریم باغ بابابزرگم 8->> خونواده ی ما بودن و خونواده ی آقا ابرفرض [:))] و خاله هامو مامانبزرگ و بابابزرگم و داییم. اول که رفتیم سرسره بازیو اینا :-" روی سرسره به ترتیب اول احسان نشست بعد عطیه (عتیقه :)) ) بعد زینب بعدم من .. اصن یه وزززی !! شده بودم عین بچه های 5 ساله ! :D
کلی بازی کردیم و اینا ! بعد ناهار خوردیم ، جوجه :> :-" بعد ناهار هرکسی رفت خونه ی خودش تا وسایلشو برداره و بعد از ظهر بریم بیرون. به جز اقا ابوالفضل اینا که اومدن خونه ی ما!
خلاصه وسایلو برداشتیم و اماده شدیم که بریم ! قرار بود که بریم زرین شهر کنار دریاچه و اینا و اونجا اش رشته درس کنیم. ;;) وقتی رسیدیم بچه ها رفتن لب آب و شرو کردن به ماهی گرفتن ..اندازه ی هرکدوم ماهیا یه سانتم نمیشد .. همه کوچولو کوچولو !! بیچاره ها!! :D
ساعت حدودای هفت بودکه بساط چایو برپا کردن و احسان رفت گیتار باباشو آورد ! اقا ابوالفضل گیتار میزد ماام در حال چایی خوردن صفا میکردیم خفن! صداش حرف نداش ! 8-> عابرام که ذوق مرگ شده بودن از صدای این ! :D اصن یه وزززی!
بعدش رفتیم شهر بازی !هرچی اصرار کردم مامانم نذاش برم سالتو :-< اَه .. خیلی پایه بود خداییش! حیفـــــ ..
به جاش رفتیم کشتی صبا ! من بودم و احسانو عطیه و خالم !! بلیطا رو دادیم اومدیم سوار شیم که عطیه گفت من میترسم و پیاده شد ! :D
ما 3 تا رفتیم روی صندیای آخر که روی دمش بود نشستیم ! (< خالم که داش سکته میکرد همون اول !! :)) ولی احسان میگف من نمیترسم ..منم که این چیزا واسم عادی بود !
خیلی سوار نشده بودن ..کلا حدود 7-8 نفر بودیم ! ما سه تا رو دم ، یه زن و شوهر با یه بچه ی دو سه ساله وسط :| و سه تا پسر صندلیای آخر که رو کلش بود !!
عاغا اینا از همون اول تریپ رو کم کنی برداشتن ! منم کم نیاوردم ! این راه افتاد و هی تند میشد ! خالم بیچاره فقط جیغ میزد !! :)) اون زن و شوهرم ترسیدن وسط راه گفتن نگه دار پیاده میشیم !! :| عاخه خب جنبه ندارین سوار نشین عجبا !!!
خلاصه وا3 رو کم کنی شرو شد !! احسان بندری میزد و میخوند منم دستامو گرفته بودم تو هوا !! :D عاغا این پسرا دیدن دارن کم میارن پاشدن وایسادن !! :-" این دیگه واقعا دیوونگی بود !! :D ولی خب کنار ماها که 3 نفر بودیم یه دختره دیگه نشسته بود اون پاشد وایساد !!
خلاصه آبرومونو خرید !! :D خدایی خیلی تند میرف لامسب وگرنه پا میشدم وایمیستادم !! :-" خلاصه با افتخار پیاده شدیم ! :))
ولی من هنوزتو فکر اون سالتو ـم ..حیفی :-<
بعد رفتیم آش خوردیم و عکس گرفتیم و .. بعدم اومدیم خونه :د حدودای دو بود فک کنم !
فرداشم احسان اینا برگشتن خونشون ..خیلی دلم براشون تنگ شده وا3 آبجی زهرا گفتن عطیه وا3 مسخره بازیا و شیطونیای احسان !! x:
زود تموم شد ولی خیلی خوب بود ! >:D<
 

Nafas 21

کاربر فوق‌فعال
ارسال‌ها
151
امتیاز
714
نام مرکز سمپاد
يه دبيرستاني از فرزانگان
شهر
Najaf abad
مدال المپیاد
المپياد رياضي
دانشگاه
بايد بش فكر كنم
پاسخ : خاطره نویسی روزانه

9/6/92
امروز يه روز خيلي ايده ال بود
چون تمام روز سرم شلوغ بود و حسابي خسته شدم و الان خسته ي خستم
البته درسته فردا امتحان دارم و تو اين يك هفته يه كلمه هم درس نخوندم ولي اصلا علاقه اي به كنسل كردن امتحان ندارم و مثل يك مرد مي رم و گند مي زنم و مسئوليت كم كاري خودمو گردن مي گيرم :D
مهم اينه كه امروز محشر بود و يه عالمه خوش گذرونديم و يه عالمه حرفاي خوب زديم
امروزو مديون دوستاي گلم هستم و اميدوارم بتونم براشون جبران كنم
خدايا عاشقتم به خاطر همه چي و به خاطر دوستايي كه هرگز تنهام نمي زارن >:D< [-o<
 

Mrs.Clever

Kelidelia:
ارسال‌ها
102
امتیاز
794
نام مرکز سمپاد
farzanegan1
شهر
kerman
سال فارغ التحصیلی
95
مدال المپیاد
....المپیاد زیست
دانشگاه
zaums
رشته دانشگاه
Medicine
پاسخ : خاطره نویسی روزانه

یه بار که با هزار بد بختی اون شامپویی رو که دنبالش می گشتمو پیدا کردم و به اون گرونی خریدم
از ترس اینکه توسط دو داداشم به غارت نره ریختمش توی بطری شامپو های داروگر که شکل تخم مرغ اند
اما فرداش که خواستم برم حمام دیدم نیست
از همه می پرسم شامپوی من چی شد و ....
یه دفعه بابام می گه : ا شامپوی تو بود من ازش استفاده کردم و باهاش سرامیک هارو شستم ولی عجب خوب کف می کرد این شامپوه
من ~X( ~X( ~X(
بابام (< (< :D
 

s123

کاربر فوق‌فعال
ارسال‌ها
134
امتیاز
914
نام مرکز سمپاد
فرزانگان 1
شهر
تــهران
پاسخ : خاطره نویسی روزانه

خب از امروز زیاد نگذشته اما کمی هم از دیروز میخوام بگم
دیروز کل اتفاقاتی که تو سال گذشته افتاد رو به یکی اعتراف کردم خیلی لحظه خفنی بود اصن اشک در چشمانم حلقه زد :-"
امروزم که تا نیم ساعت دیگه قراره بریم ددر دودور ،وسایلامم جمع نکردم حتا (:|
از 11 ـس پای اینترنتم ،هنوز اینترنت خونَم بالا نرفته اما باید برم وسایلامو جمع کنم
اگه بخوام از اخرین روزای تابستون خاطرات خوشی داشته باشم (:|
ایشالا مسافرت خوبی در پیش خواهد بود 8->
4:30 شد ;;)
ایشالا سالم برمیگردیم پشت سرمون آب بریزید زود تر برگردیم :-" :D
 

sima1677

کاربر جدید
ارسال‌ها
1
امتیاز
0
نام مرکز سمپاد
فرزانگان 2
شهر
زاهدان
پاسخ : خاطره نویسی روزانه

امروز رفتم مدرسه ~X(
زنگ اول ریاضی داشتیم!!!!!!! :-ss
معلم ریاضی یه برگه داده بود حل کنیم سخت بود خیلی سخت بود دیشب کلی گریه کردم :((
اما امروز فهمیدم هنوز درسو کامل نداده واسه همین نتونستم همه سوالا رو حل کنم خوشحال شدم خعلییییییییییییییییییییییییییییییییییییی P:>
و اما واکنش دوستام!!1
خـــــــــــــــــــــــاک تو سرت :|تو واسه یه برگه گریه کردی!!!؟!!!!
من با همشون قهرم [-(
هیشکی منو دوس نداره =((
 
ارسال‌ها
2,779
امتیاز
11,238
نام مرکز سمپاد
دبیرستان فرزانگان امین
شهر
اصفهان
مدال المپیاد
یه زمانی واسه شیمی/ نجوم میخوندم
پاسخ : خاطره نویسی روزانه

خیلی خوب بود امروز :D

ببرون رفتن اینطوری بعد تقریبا 3 ماه


تأخیر همیشگی من :-" و کلی پیاده رفتن تا رستوران مد نظر و اینایی که من نمیدونم چطوری نمیتونن تند راه نرن! :-" رسمن باید بدویی دنبالشون :-" :))

همون که گفتم، " من واقعا دلم میسوزه واسه اون بچه ای که یه روزی قراره تو دستشو بگیری باهات راه بیاد " :-"

غذا / رستوران ایتالیایی و منی که آدم نمیشم، که عزیز من، غذای تند سفارش نده :D تو که جونت در میاد وقتی غذات تنده واسه چی این کارو با خودت میکنی آخه؟ :-"
خودم میدونم الیته چون هر بار به خودم میگم " فکر نکنم خیلی تند باشه، یکم تند باشه خوشمزه میشه " بعد غذا میاد و هیچی دیگه :-" خیــــلی تنده همیشه :-"

ولی بازم راضی بودم :-"


بعدشم سینما بعد کلی وقت 8->
هنگام ورود با دیدن پوستر " هیس!" : خیلی دلم میخواد این فیلمو ببینم
سکانس بعدی، بهترین سانسی که ساعتش به ما میخوره مال همین فیلمه :-"

خوب بود فیلمش ولی فکر کنم اگه قبلش داستانش و یه سری صحنه هاشو از تو چلچراغ نخونده بودم بیشتر لذت میبردم :D

پیاده تا شهر کتاب، چرا؟ من میخوام بدونم چرا ما هیچ وقت آشنا نمیبینیم؟ :))

یه آگاتای جدید x: من خودم از خودم شرمنده ام واقعن :-" ملت میرن 3 ساعت تو بخش کتابای انگلیسی کتاب انتخاب میکنن n صفحه ای ، ( 800 اینا :-" ) بعد من تو کتابا کودک نوجوان دارم میبینم کدوم یکی آگاتا کریستی هاشو نخوندم تا حالا :))

حالا این رو باز یه جوری میشه توجیح کرد که خب سلیقه اس دیگه برچسب خریدنمو چجوری توجیح کنم؟ :))


کتاب فروشی بهمن هم که نیست شده بود اصن :( کلی میخواستم پیکسل و کتاب و کارت و آهنگ و این چیزا بخرم ازش :|

همه ی عوامل دست در دست هم دادن واسه سفارش اینترنتی :D


کلن خیلی خوب بود :D یه بارونی برفی چیزی هم بیاد فضای این بیرون رفتنا رو معنوی تر کنه :D


تولدم برادر گرامم هم بود دیروز 11 ساله :D دومین سال ِ سن ِ دو رقمی کوچولو :D


- 27 ام :D
 
بالا