ولی فايده اش چيست که انسان هی از خودش بپرسد که اگر فلان لحظه يا بهمان لحظه جور ديگری برگزار شده بود، کار به کجا ميکشيد؟
بايد برای خودت خوش باشی. بهترين قسمت روز شب است. تو کار روزت را انجام داده ای. حالا پاهایت را بگذار بالا و خوش باش. من اينجوری ميبينم. از هرکس ميخواهی بپرس. بهترين قسمت روز شب است...!
ادوارد هشتم بزرگترین پادشاهی جهان رو داشت،
اون به هشتادو چند سالگی فکر میکرد.
هشتادوچند سالگی وقتیه که هر چیزی معنای واقعی خودش رو پیدا میکنه،
جای چشم زیبا رو نگاه میگیره،
جای لب های غنچه رو لبخند
و جای دستهای لطیف رو نوازش
ادوارد هشتم پادشاهی بریتانیا رو واسه بودن با زنی که نمیتونست ملکه بشه رها کرد.
جای کاخهای لندن رو اتاق اون زن گرفت،
جای ثروت اسکاتلند رو لبخندش،
جای سفرهای دور ودراز رو قدم زدن باهاش،
جای مجلل ترین رستورانها رو یک فنجان چای همراهش،
تا حالا به هشتادوچند سالگی فکر کردی؟
اگه پیر بشی و اونی که میخوای کنارت نباشه،
جای همه چیز خالیه،خالیِ خالی...
#قهوه_سرد_آقاي_نویسنده
#روزبه_معین
به شدت نياز داشتم با كسى حرف بزنم و از ايده ها و داستان هايى كه توو سرمه واسه ش بگم . تلفن رو برداشتم تا شماره اى رو بگيرم اما هيچ كس رو نداشتم . دفترچه تلفن من پر از اسم هاى جور واجوره . اما وقتى دنبال كسى مى گردم تا بتونم باهاش حرف بزنم ، مببينم كه به صورت مفتضحانه اى هيچ كس رو ندارم و اون اعدادى كه جلوى اسم ها نوشته شده مثل اعدادى روى يك چك بى محل نوشته شده باشه ، بى ارزش و مسخره ان ...
من شاعر نیستم
اما خارج از همهی وزنها و آهنگها
با سادهترین کلمات، میتوانم دوست داشتن را برایت معنا کنم
تا باور کنی، زندگی آنقدرها هم که میگویند پیچیده نیست
تنها، تو چشم هایت راببند و کمی به حرفهایم گوش بده
هیچکدام ازشاگردهای تحت درمان دختر نبودند همه پسرهایی بودند شبیه خودم که توی دفترشان عکس هنرپیشه هارومیچسباندند وتخت خواب هایشان را خودشان مرتب میکردند مردهای فامیل میگفتند نکن این کارهارو، این کارها مال دخترااست
کیک و بیسکویت درست کردن برای مستخدم مدرسه تماشاکردن سریال نور راهنما بامادرمان کلکسیون گلبرگ درست کردن هرکاری که حال میداد درنظر بقیه دخترانه بود برای اینکه دست از سرمان بردارند دورویی را یاد گرفتیم
بالاخره یه روزی قشنگ حرف میزنم
دیوید سداریس
مترجم پیمان خاکسار
داستان از این قرار است که یک روز جناب کافکا ، در حال قدم زدن در پارک ، چشمش به دختربچهای می افتد که داشت گریه می کرد. کافکا جلو میرود و علت گریه ی دخترک را جویا می شود. دخترک همانطور که گریه می کرد پاسخ میدهد : «عروسکم گم شده !» کافکا با حالتی کلافه پاسخ میدهد : «امان ازاین حواس پرت! گم نشده ! رفته مسافرت.»
دخترک دست از گریه میکشد و بهت زده میپرسد : «از کجا میدونی؟» کافکا هم می گوید : «برات نامه نوشته و اون نامه پیش منه.» دخترک ذوق زده از او می پرسد که آیا آن نامه را همراه خودش دارد یا نه که کافکا میگوید : «نه . تو خونهست. فردا همینجا باش تا برات بیارمش».
کافکا سریعاً به خانهاش بازمیگردد و مشغول نوشتن ِ نامه میشود. چنان با دقت که انگار در حال نوشتن کتابی مهم است ! و این نامه نویسی از زبان عروسک را به مدت سه هفته ادامه میدهد ؛ و دخترک در تمام این مدت فکر
میکرده آن نامه ها به راستی نوشتهی عروسکش هستند. و در نهایت کافکا داستان نامهها را با این بهانهی عروسک که «دارم عروسی می کنم» به پایان میرساند.
کافکا و عروسک مسافر
جوردی سیئرا ای فابرا
مترجم: رامین مولایی
آنها وقتی چهل سالشان می شود، چون نمی توانند تجربه هایشان را بیرون بریزند، حس می کنند که ورم کرده اند.
خوشبختانه بچه دارند و تجربه شان را درجا به خوردشان می دهند.
دوست دارند به ما بقبولانند که گذشته شان هدر نرفته، که خاطره هایشان متراکم شده و به نرمی تبدیل به دانایی شده.
چه گذشته خوش دستی!
گذشته قطع جیبی، کتاب لبه طلایی پر از پند و اندرز.
" باور کنید، تجربه هایم را به شما می گویم. هر چه را که می دانم، زندگی به من آموخته."
آیا زندگی این وظیفه را به عهده گرفته که به جای آن ها فکر کند؟
آنها نو را با کهنه تفسیر می کنند و کهنه را، باز با رویدادهای کهنه تر تفسیر کرده اند.
همیشه با افراد جدیدی اشنا می شد و وقت زیادی هم صرف انها نمیکرد!
وقتی ادم هر روز همان افراد را ببیند،مثل موقعی که در مدرسه علوم دینی بود،انها کم کم جزئی از زندگیش میشوند..و انوقت میخواهند او هم به ادم دیگری تبدیل شود..اگر ادم انطور که دیگران میخواهند نشود،
از دستش عصبانی خواهند شد.
هر کسی فکر میکند میداند دیگران باید چگونه زندگی کنند اما هیچکس برای زندگی خود ایده ای ندارد!
وه ، چه بسیار اندیشه های بزرگ که کارشان جز دم نیست:باد می کنند و تهی تر می سازند.
خود را آزاد می خوانی؟می خواهم اندیشه فرمانروا بر تو را بشنوم،نه این را که از یوغی رها شده ای .
آیا چنان هستی که رهایی از یوغی را سزاوار باشد؟ای بسا کس که با دور افکندن یوغ بندگی، واپسین ارزندگی خود را دور افکند.
آزاد از چه؟ زرتشت را با این چه کار! اما چشمانت باید به روشنی مرا خبر دهند : آزاد برای چه؟
آیا نیک و بد خویش را به خود توانی داد و اراده ی خود را چون قانونی بر فراز خویش توانی آویخت؟قاضی خویش توانی بود و کیفر خواه قانون خویش؟
هولناک است تنها ماندن با قاضی و کیفر خواه قانون خویش.حال ستاره ای را ماند افکنده در خلا و دم سرد بی کسی.
چنین گفت زرتشت.
فریدریش نیچه
هیچ عملکرد ذهنی ای نیست که در نهایت بی فایده باشد.یک نظریه فلسفی در ابتدا وصف موجه و منطقی جهان است،با گذشت زمان آن نظریه فقط یک فصل،و حتی یک فراز یا یک اسم خاص از تاریخ فلسفه می شود.
کتابخانه بابل.داستان پی یر منار ...
اثر خورخه لوییس بورخس.
آدمی با اصول خود میخواهد عادت های خود را زیر چنگ آورد یا توجیه کند یا محترم دارد یا سرزنش کند یا پنهان کند:دو تن با اصولی همانند چه بسا در پی چیزی بکل نا همانندند.
حتی در یک بازی هم فقدان آزادی در کمین است . حتی یک بازی هم تله ای برای بازیگرانش است !هیچ راه فراری از بازی نیست .یک تیم پیش از پایان بازی نمی تواند آن را ترک کند . مهره های شطرنج نمیتوانند صفحه ی شطرنج را ترک کنند. مرزهای زمین بازی غیر قابل عبورند.
دختر ،تنها به این دلیل که این یک بازی بود نمیترسید، در برابر بازی نمی ایستاد و بیشتر در آن فرو میرفت...
نمیخوام بهت بگم فقط آدمای تحصیل کرده و محققق میتونن چیزای با ارزشی به دنیای ما اضافه کنن.اصلا این جوری نیس.ولی معتقدم که آدمای تحصیل کرده و محقق اگه هوش و خلاقیت داشته باشن -که متاسفانه بیشترشون ندارن -احتمالا آثار بی نهایت باارزشی از خودشون به جا میزارن تا اونایی که هوش و خلاقیت نصفه و نیمه دارن.اونا معمولا نظرشونو روشن تر بیان میکننو معمولا هم مشتاقن که پی افکارشونو تا آخر بگیرن.و از همه مهم تر در اکثر موارد از متفکرای غیر محقق و تحصیل نکرده متواضع ترن...
ناتور دشت/جی.دی.سلینجر
ادوارد: میدونی آنا
آدم ها چندین دسته اَن
دسته ای که از تنهایی فراری اَن
و تصمیم میگیرن
که یکی رو دوست داشته باشن
دسته ی دوم نمی تونن از تنهایی فرار کنن
و از طرف یکی دوست داشته میشن
و دسته ی سوم ...
آنا(با لبخند) : و دسته ی سوم چی ...؟!
ادوارد : اونا تو هیچ دسته ای نیستن
میدونی آنا
اونا واقعاً تنهان ...
و خوشی های بزرگ زیاد مهم نیست، مهم این است که آدم بتواند با چیزهای کوچک خیلی خوش باشد. بابا جون من رمز واقعی خوشبختی را کشف کرده ام و آن این است که باید برای حال زندگی کرد و اصلاً نباید افسوس گذشته را خورد یا چشم به آینده داشت بلکه باید از همین لحظه بهترین استفاده را برد. من میخواهم بعد از این، زندگی فشرده بکنم و هر ثانیه از زندگی ام را خوش باشم. می خواهم وقتی خوش هستم بدانم که خوش هستم. بیشتر مردم زندگی نمی کنند، فقط با هم مسابقه ی دو گذاشته اند. میخواهند به هدفی در افق دوردست برسند ولی در گرماگرم رفتن آنقدر نفس شان بند می آید و نفس نفس میزنند که چشم شان زیبایی ها و آرامش سرزمینی را که از آن می گذرند نمی بینند و بعد یک وقت چشم شان به خودشان می افتد و می بینند پیر و فرسوده هستند و دیگر فرقی برایشان نمی کند به هدف شان رسیده اند یا نرسیده اند.
تا بیست سال دیگه آقای گولدمن، مردم دیگه سراغ کتاب نمیرن، چون سرشون گرم گوشی هاشون میشه. اینو بهت قول می دم. یه زمانی میرسه که بازار نشر رو تخته می کنن. بچه های بچه های ما به کتاب همونطوری نگاه می کنن که ما الان به کتیبه های مصری. ازت میپرسن:
بابا بزرگ، کتاب خوندن به چه دردی میخوره؟
شما هم بهشون جواب میدی:
برای قطع کردن درختا یا رویاپردازی... خودم هم دیگه نمی دونم...
قاعده ی بیست و یکم:به هر کدام ما صفاتی جداگانه عطا شده است.اگر خدا میخواست همه عینا مثل هم باشند،بدون شک همه را مثل هم می آفرید.محترم نشماردن اختلاف ها و تحمیل عقاید صحیح خود به دیگران بی احترامی است نسبت به نظام مقدس خدا.. ملت عشق/الیف شافاک/