• اگر سمپادی هستی همین الان عضو شو :
    ثبت نام عضویت

قیـصر امین‌پور

ارسال‌ها
3,304
امتیاز
12,635
نام مرکز سمپاد
دبیرستان فرزانگان ۱
شهر
تهران
سال فارغ التحصیلی
1394
دانشگاه
دانشگاه تهران
رشته دانشگاه
علوم اجتماعی (انسان‌شناسی)
تلگرام
اینستاگرام
پاسخ : قیـــــصر امین پور

به نقل از Angel_f :
منم قیصرو دوست دارم هر چند شعرای فریدون مشیری رو خیــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــلی بیشتر دوست دارم ولی شعرای قیصرم خیلی دوست دارم...آخه آن چه از دل برآید....

بیخیال...مرسی ریحانه جون بابت این تاپیک خیلی دلم میخواست یه بخشی واسه قیصر امین پور بزنم این جا که تو زودتر از من دست به کار شدی...مرسی عزیز دل....

راستی یه چیز بی ربطم بگم؟ قیصر وقتی داشت میومد مدرسه ی ما فوت کرد...از بس که منحوسه مدرسمون....
خواهش میکنم عزیزم ! : )
تو کودوم فرزانگانِ تهرانی ؟!
جدا ؟! اینم یه نوعشه دیگه ... ! شاعر کُشی ... ! : ))
 

ali.Holmes

کاربر حرفه‌ای
ارسال‌ها
347
امتیاز
561
نام مرکز سمپاد
علامه حلي
شهر
كرمان
دانشگاه
علوم پزشکی کرمان
رشته دانشگاه
دندان پزشکی
پاسخ : قیـــــصر امین پور

..................
تنها تو مي ماني
..................
دل داده ام بر باد، بر هر چه باداباد
مجنون تر از لیلی، شيرين تر از فرهاد

ای عشق از آتش، اصل و نسب داری
از تیره دودی، از دودمـان بـاد

از آب طوفان شد، خاک از تو خاکستر
از بوی تو آتش، در جـان بـاد افتاد

هر قصر بی شيرين، چون بيستون ويران
هر کوه بی فرهاد، کاهی به دست باد

هفتاد پشت ما از نسل غم بودند
ارث پـدر ما را، انـدوه مـادرزاد

از خاک ما در بـاد، بوی تو می آيد
تنها تو می مانی، ما می رويم از ياد
 

demon

کاربر نیمه‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
238
امتیاز
700
نام مرکز سمپاد
فرزانگان زینب
شهر
تهران
دانشگاه
علم و صنعت
رشته دانشگاه
فیزیک
پاسخ : قیـــــصر امین پور

هر چند که دلتنگ تر از تنگ بلورم
با کوه غمت سنگ تر از سنگ صبورم
اندوه من انبوه تر از دامن الوند
بشکوه تر از کوه دماوند غرورم
یک عمر پریشانی دل بسته به موئی ست
تنها سر مویی ز سر موی تو دورم
ای عشق ز شوق تو گذر می کنم از خویش
تو قاف قرار من و من عین عبورم
بگذار به بالای بلند تو ببالم
کز تیره نیلوفرم و تشنه نورم

ریحانه جان قیصر وقتی داشت میومد فرزانگان شهرری فوت شد
 

BLACK HOLE

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
826
امتیاز
2,199
نام مرکز سمپاد
فرزانگان امين
شهر
اصفهان
سال فارغ التحصیلی
1392
مدال المپیاد
نجوم
دانشگاه
University of Alberta
رشته دانشگاه
Computer Science
پاسخ : قیـــــصر امین پور

قطار میرود..تو هم میروی.
تمام ایستگاه هم میرود....
ومن چقدر ساده ام..که سال های سال..
کنار قطار رفته به انتظار ایستاده ام.....!
 

حافظ

کاربر فعال
ارسال‌ها
52
امتیاز
30
نام مرکز سمپاد
شهید بهشتی
شهر
کاشان
دانشگاه
دانشگاه علوم-پزشكي تهران
رشته دانشگاه
طبابت
پاسخ : قیـــــصر امین پور



احتمالا مدرسه تون ارتباطي با احمدي نژاد نداره ؟
 
  • لایک
امتیازات: demon

adib

کاربر فعال
ارسال‌ها
32
امتیاز
93
نام مرکز سمپاد
شهید بهشتی
شهر
سنندج
دانشگاه
هر چی قسمت باشه...
رشته دانشگاه
حقوق بین الملل
پاسخ : قیـــــصر امین پور

با سلام.
از زننده ی تاپیک تشکر می کنم.
قیصر امیت پور شاعر بزرگی بود.شعر زیبا می سرود.
اما از نظر من موضوع هر شعری باید آزادی باشد،چا که شاعر کسی است که آزاده است، اگر شعر کسی از آزادی نخواند آن شخص شاعر نیست.
منظره،طبیعت و دنیا میتوانند ابزاری برای رسیدن شاعر ه هدفش باشند،اما هیچگاه طبیعت نباید وصف شود،مگر اینکه به آن جان بخشی دهیم و طبیعت را مضمون آزادی قرار دهیم.
این نظر من است و نظر هرکسی مختص خود.
بدرود.
 

witted

کاربر نیمه‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
250
امتیاز
291
نام مرکز سمپاد
فرزانگان
پاسخ : قیـــــصر امین پور

به نقل از ..AndromedA.. :
قطار میرود..تو هم میروی.
تمام ایستگاه هم میرود....
ومن چقدر ساده ام..که سال های سال..
کنار قطار رفته به انتظار ایستاده ام.....!
فکر میکنم شعر اصلی اینه:
قطار می رود
تو می روی
تمام ایستگاه می رود
و من چقدر ساده ام
که سال های سال
در انتظار تو
کنار این قطار رفته ایستاده ام
و همچنان
به نرده های ایستگاه رفته
تکیه داده ام.
 
ارسال‌ها
3,304
امتیاز
12,635
نام مرکز سمپاد
دبیرستان فرزانگان ۱
شهر
تهران
سال فارغ التحصیلی
1394
دانشگاه
دانشگاه تهران
رشته دانشگاه
علوم اجتماعی (انسان‌شناسی)
تلگرام
اینستاگرام
پاسخ : قیـــــصر امین پور

بچه ها این خیلی جالبه «ناگفته های زندگی "قیصر شعر ایران" از زبان معلم ادبیاتش». یه تیکه هایشُ گذاشتم منبعش سرویس فرهنگی سایت تابناکه خواستین اونجا کاملش هست ! :)
کاریکاتوری برای معلم

در چند سالی که من در دو سال قبل از انقلاب به علل سیاسی از تدریس محروم بودم و در فضای آموزشی نبودم وقتی مشکل من رفع شد ، به من اجازه تدریس ندادند و معاونت دبیرستان را به من محول کردند . یک هفته از معاونت من گذشته بود که روزی «قیصر» پاکت نامه‌ای به من داد و از من خواهش کرد آن را به منزل ببرم و باز کنم .

وقتی در منزل آن را باز کردم ، دیدم کاریکاتوری از من کشیده که دست و پاهایم را به میز و قلم بسته است بدین معنی که مرا در مقام معاونت ، زندانی کرده‌اند و نمی‌گذارند که با بچه‌ها ارتباط داشته باشم . فردا که به دبیرستان آمدم ، به او گفتم که من در معاونت بیشتر می‌توانم با شما باشم . چرا این کاریکاتور را کشیدی؟ گفت: همین است و بس . گفتم : چشم . به زودی موضوع منتفی شد و من دوباره تدریس را شروع کردم و با آنها کلاس گرفتم .

قیصر ! شعر امروزت را بخوان !

سال 1355 قیصر و آن هشتاد نفر ، کلاس دوم دبیرستان بودند که روزی آمد و از من اجازه خواست که شعری بخواند . شعر را که خواند ، پرسیدم : این شعر از چه کسی بود ؟ گفت : از خودم بود . با تعجب پرسیدم : واقعا از خودت بود؟ پاسخ داد: بله . شاید بتوانم با جرأت بگویم این اولین سروده جدی «قیصر» بود . همان لحظه در برابر تمام شاگردان کلاس او را تشویق کردم و گفتم هرچه می‌توانی بیشتر مطالعه کن و شعر بنویس . از آن پس در تمام ساعت‌هایی که وارد کلاس می‌شدم نخست از «قیصر» می‌خواستم که : «قیصر»! بیا و شعر جدیدت را بخوان .

همه بچه‌های کلاس هم عادت کرده بودند که کلاس من باید با شعری از «قیصر» آغاز شود و او با شعرهای خود طراوت و صفای دیگری به کلاس می‌داد و من از همان زمان به او امیدوار بودم . بارها به او گفتم که: شعر بخوان. مطالعه کن. هم دیوان‌های شعر گذشتگان و هم اشعار معاصر را و هیچ‌وقت از نوشتن و سرودن جدا مشو.

روزها از پی هم می آمدند و می‌رفتند و هر کلاس من با شعری جدید از «قیصر» آغاز می‌شد . شعرهایی برخاسته از عقاید مذهبی او با زبانی که کم‌کم داشت شکل می‌گرفت .

یکسال بعد یعنی در سال 1356 قیصر آمد و به من که بر سکوی محوطه دبیرستان ایستاده بودم ، گفت : می‌خواهم برایتان شعری بخوانم . اجازه می‌دهید ؟ با شوق گفتم: بفرما . شعرش را خواند و من با حیرت و شگفتی گوش می‌کردم . شعر که تمام شد ، پرسیدم : این از خودت بود؟ پاسخ داد : بله. دستی به شانه‌اش زدم و گفتم: «قیصر»! حالا شدی یک شاعر نوپرداز نوجوان . از آن پس شعر را با جدیت بیشتر ادامه داد تا شد «قیصر شعر ایران».

نقاشی هایی زیبا با دست چپ !

«قیصر» در دوران تحصیل خود، در کنار آنکه دانش‌آموزی زرنگ و درسخوان بود ، هنرمند خوبی هم بود به خصوص در رشته خط و نقاشی . نقاشی‌هایش را بسیار زیبا می‌کشید آن هم با دست چپ . «قیصر» در نقاشی ویژگی خاصی داشت و آن این بود که در هنگام نقاشی ، نگاه کلی و چند ثانیه‌ای به سوژه مثلا عکس و یا چهره شخص می‌کرد و شروع می‌کرد با دست چپ نقاشی کردن و چه نقاشی‌های زیبایی می‌کشید . به خوبی به یاد دارم یک روز عکس کوچکی از یکی از دوستان همکلاسی‌اش را به او دادند و گفتند این را نقاشی کن . او یک نگاه به عکس کرد و به اندازه 4*3 روی کاغذ شروع کرد به نقاشی کردن و در عرض چند دقیقه آن را نقاشی کرد . آن شخص ، آن نقاشی را برید و به اداره ثبت احوال برد و آنها متوجه نشدند که نقاشی است . به همین دلیل آن را به جای عکس 4*3 قبول کردند و به صفحه اول شناسنامه او الصاق کردند ! یا به خوبی یاد دارم که او آنقدر در نقاشی پیشرفت کرده بود که وقتی امتحان و یا مسابقه نقاشی در دبیرستان برگزار می‌شد او که دانش‌آموز بود و امتحان و مسابقه می‌داد مسئولان دبیرستان او را رئیس هیأت داوران می‌کردند !

هرگز فراموش نمی‌کنم که در اوایل جنگ تحمیلی، دو برادر از یک خانواده که در همسایگی منزل «قیصر» بودند، به شهادت رسیدند و او چهره آنها را نقاشی کرد آن هم به طور هم ‌زمان ! با دو دست بر روی دو بوم نقاشی تصویر آنها را کشید و چه زیبا و شگفت‌انگیز بودند !
 

shekoofeh

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
655
امتیاز
4,354
نام مرکز سمپاد
فرزانگان 1
دانشگاه
دانشگاه علوم پزشکی تهران
رشته دانشگاه
پزشکی
پاسخ : قیـــــصر امین پور

قیصر امین پور روز تولد من فوت کـــرد ! :(


گل ها اجازه داشته باشند ، هرجا که دوست داشته باشند بشکفند.

دل ها اجازه داشته باشند هرجا نیاز داشته باشند بشکنند ...

آیینه حق نداشته باشد

با چشم ها دروغ بگوید ....
دیوار حق نداشته باشد

بی پنجره بروید ...

روزی که آسمان در حسرت ستاره نباشد ،

روزی که آرزوی چنین روزی محتاج استعاره نباشد ...
 

stevendeljoo

داماد مسعودی
ارسال‌ها
1,351
امتیاز
2,642
نام مرکز سمپاد
شهید بهشتی نیشابور
شهر
نیشابور
سال فارغ التحصیلی
1391
مدال المپیاد
ندارم
دانشگاه
امیرکبیر
رشته دانشگاه
برق
پاسخ : قیـــــصر امین پور

کتاب دستور زبان عشقشو خیلی دوس دارم
طرح رو جلدشم خیلی قشنگه

ی شعر از این کتاب:

چرا همیشه همین است آسمان و زمین؟

زمان هماره همان است و زمین همیشه همین؟



اگر چه پرسش بی پاسخی است، می پرسم:

چرا همیشه چنان و چرا همیشه چنین؟



چرا زمین و زمان بی امان و بی مهرند؟

زمان زمانه ی قهر و زمین زمینه ی کین؟



حدیث آدمی و چرخ آسیاب زمان

حدیث جام بلور است و صخره ی سنگین



هزاران شاید و آیا به جای یک باید

گمان کنم، به گمانم نشسته جای یقین



اگر چه چون و چرا با خدا خطاست، چرا

چرا سوال و جواب است روز بازپسین



چرا در آخر هر جمله ای که می گویم

تو ای نشانه ی پرسش نشسته ای به کمین؟
 

2smd

کاربر نیمه‌فعال
ارسال‌ها
9
امتیاز
24
نام مرکز سمپاد
فرزانگان
شهر
تهران
دانشگاه
فقط تهران....
پاسخ : قیـــــصر امین پور

آخی....طفلکی قرار بود بیاد مدرسمون اما......... :-<
 

3zar

کاربر فوق‌فعال
ارسال‌ها
92
امتیاز
294
نام مرکز سمپاد
شهید بهشتی
شهر
گنبد کاووس
رشته دانشگاه
عمران
پاسخ : قیـــــصر امین پور

برام جالبه که این همه شعر نوشته شده ولی معروف ترین شعر قیصر رو کسی ننوشته اینجا !

دردواره ها

دردهای من
جامه نیستند
تا ز تن در آورم
چامه و چکامه نیستند
تا به رشته ی سخن درآورم
نعره نیستند
تا ز نای جان بر آورم

دردهای من نگفتنی
دردهای من نهفتنی است

دردهای من
گرچه مثل دردهای مردم زمانه نیست
درد مردم زمانه است
مردمی که چین پوستینشان
مردمی که رنگ روی آستینشان
مردمی که نامهایشان
جلد کهنه ی شناسنامه هایشان
درد می کند

من ولی تمام استخوان بودنم
لحظه های ساده ی سرودنم
درد می کند

انحنای روح من
شانه های خسته ی غرور من
تکیه گاه بی پناهی دلم شکسته است
کتف گریه های بی بهانه ام
بازوان حس شاعرانه ام
زخم خورده است

دردهای پوستی کجا؟
درد دوستی کجا؟

این سماجت عجیب
پافشاری شگفت دردهاست
دردهای آشنا
دردهای بومی غریب
دردهای خانگی
دردهای کهنه ی لجوج

اولین قلم
حرف حرف درد را
در دلم نوشته است
دست سرنوشت
خون درد را
با گلم سرشته است
پس چگونه سرنوشت ناگزیر خویش را رها کنم؟
درد
رنگ و بوی غنچه ی دل است
پس چگونه من
رنگ و بوی غنچه را ز برگهای تو به توی آن جدا کنم؟

دفتر مرا
دست درد می زند ورق
شعر تازه ی مرا
درد گفته است
درد هم شنفته است
پس در این میانه من
از چه حرف می زنم؟

درد، حرف نیست
درد، نام دیگر من است
من چگونه خویش را صدا کنم؟
 

Hamid.s

‌Bug
ارسال‌ها
1,688
امتیاز
16,727
نام مرکز سمپاد
شهید هاشمی نژاد1
شهر
مشهد
دانشگاه
فردوسی
رشته دانشگاه
نرم‌افزار
پاسخ : قیـــــصر امین پور

منم عاشششششقشم >:D< شعراش همه عالین..... بهترینشونم همون شعری ک ریحانه خانوم اول گزاشتن x:
ولی یک چیز دیه ک باعث شده من خیلی بیشتر از قیصر خوشم بیاد حلاقیتشه تو بعضی شعراش.... مثلا اینو بیبینن:

شعاع درد:
شعاع درد مرا ضرب در عذاب کنید

مگر مساحت رنج مرا حساب کنید

محیط تنگ دلم را شکسته رسم کنید

خطوط منحنی خنده را خراب کنید

طنین نام مرا موریانه خواهد خورد

مرا به نام دگر غیر از این خطاب کنید

دگر به منطق منسوخ مرگ می خندم

مگر به شیوه ی دیگر مرا مجاب کنید

در انجماد سکون ، پیش از آنکه سنگ شوم

مرا به هرم نفسهای عشق آب کنید

مگر سماجت پولادی سکوت مرا

درون کوره ی فریاد خود مذاب کنید

بلاغت غم من انتشار خواهد یافت

اگر که متن سکوت مرا کتاب کنید

اصن استفاده لغات ریاضی فوق العادست تو شعرش x:
اینم خیلی دوس دارم:

وقتی جهان
از ریشه ی جهنم
و آدم
از عدم
و سعی
از ریشه های یأس می آید
وقتی که یک تفاوت ساده
در حرف
کفتار را
به کفتر
تبدیل می کند
باید به بی تفاوتی واژه ها
و واژه های بی طرفی
مثل نان
دل بست
نان را
از هر طرف بخوانی
نان است !
 

brano

کاربر حرفه‌ای
ارسال‌ها
421
امتیاز
1,054
نام مرکز سمپاد
فرزانگان1
شهر
همدان
رشته دانشگاه
پزشکی
پاسخ : قیـــــصر امین پور

فرزندم !

رویای روشنت را

دیگر برای هیچ کسی بازگو مکن !

ــ حتی برادران عزیزت ــ



می ترسم

شاید دوباره دست بیندازند

خواب تو را

در چاه

شاید دوباره گرگ ....



می دانم

یازده ستاره و خورشید و ماه

در خواب دیده ای



حالا باش !

تا خواب یک ستاره ی دیگر

تعبیر خوابهای تو را

روشن کند

ای کاش ... !




تازه پيداش كردم
خيلي نازه
 

fatima !!!!!

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
711
امتیاز
2,573
پاسخ : قیـــــصر امین پور

اول اسم من آخر عشق است ...
 

Hamid.s

‌Bug
ارسال‌ها
1,688
امتیاز
16,727
نام مرکز سمپاد
شهید هاشمی نژاد1
شهر
مشهد
دانشگاه
فردوسی
رشته دانشگاه
نرم‌افزار
پاسخ : قیـــــصر امین پور

سالگرد فوتش تسلیت..

پیشنهاد میکنم حتما همشهری جوان بگیرین پروندش خ خوب و تازست :)
 
  • لایک
امتیازات: sk1v

sahere

کاربر خاک‌انجمن‌خورده
ارسال‌ها
1,829
امتیاز
11,813
نام مرکز سمپاد
فرزانگان 2
شهر
مشهد
دانشگاه
علوم پزشکی مشهد
رشته دانشگاه
گفتار درمانی
پاسخ : قیـــــصر امین پور

فکر میکردم این شعر هست جالبه که نبود :D
x:

((ترانه ابی اسفند))

آسمان را... !

ناگهان آبی است!

( از قضا یک روز صبح می بینی)

دوست داری زود برخیزی

پیش از آنکه دیگران

چشم خواب آلود خود را وا کنند

پیش از آنکه در صف طولانی نان


باز هم غوغا کنند



در هوای پشت بام صبح

با نسیم نازک اسفند


دست و رویت را بشویی


حوله ی نمدار و نرم بامدادان را


روی هرم گونه هایت حس کنی


و سلامی سبز

توی حوض کوچک خانه


به ماهی ها بگویی

سفره ات را وا کنی


- نان و پنیر و نور-


تا دوباره

فوج گنجشکان بازیگوش

بر سر صبحانه ات دعوا کنند


دوست داری

بی محابا مهربان باشی

تازه می فهمی

مهربان بودن چه آسان است

با تمام چیزها از سنگ تا انسان

دوست داری

راه رفتن زیر باران را

در خیابانهای بی پایان تنهایی

دست خالی باز گشتن

از صف طولانی نان را

در اتاقی خلوت و کوچک

رفتن و برگشتن و گشتن

لای کاغذ پاره ها

نامه های بی سرانجام پس از عرض سلام...

نامه های ساده ی باری اگر جویای حال و بال ما باشی...

نامه های ساده ی بد نیستم اما...

نامه های ساده ی دیگر ملالی نیست غیر از دوری تو...

گپ زدن از هر دری،

با هر در و دیوار

بعد هم احوال پرسی


با دوچرخه

با درخت و گاری و گربه


با همه، با هر کس و هر چیز


هر کتابی را به قصد فال وا کردن

از کتاب حافظ شیراز


تا تقویم روی میز


آب پاشی کردن کوچه

غرق در ابهام بوی خاک


در طنین بی سرانجام تداعی ها...

با فرود

قطره

قطره

قطره های آب

روی خاک


سنگفرش کوچه ای باریک را از نو شمردن

در میان کوچه ای خلوت

روبه روی یک در آبی


پا به پا کردن

نامه ای با پاکت آبی


- پاکت پست هوایی-


بر دم یک بادبادک بستن و آن را هوا کردن

یادگاری روی دیوار و درخت و سنگ

روی آجر های خانه

خط نوشتن با نوک ناخن

روی سیب و هندوانه

قفل صندوق قدیم عکس های کودکی را باز کردن


ناگهان با کشف یک لحظه

از پس گرد و غبار سالهای دور

باز هم از کودکی آغاز کردن

روی تخت بی خیالی

روی قالی، تکیه بر بالش

در کنار مادر و غوغای یکریز سماور

گیسوان خواهر کوچک ترت را

با سر انگشتان گیجت شانه کردن

و انار آبداری را

توی یک بشقاب آبی دانه کردن

امتداد نقش های روی قالی را


با نگاهی بی هدف دنبال کردن

جوجه ی زرد و ضعیفی را که خشکیده

توی خاک باغچه

با خواندن یک حمد و سوره چال کردن


فکر کردن، فکر کردن

در میان چارچوب قاب بارانخورده ی اسفند

خیرگی از دیدن یک اتفاق ساده در جاده

دیدن هر روزه ی یک عابر عادی

مثل یک یادآوری

در سراشیب فراموشی

مثل خاموشی

ناگهاني


مثل حس جاری رگبرگهای یک گل گمنام

در عبور روزهای آخر اسفند

حس سبزی، حس سبزینه!

مثل یک رفتار معمولی در آیینه!

عشق هم شاید

اتفاقی ساده و عادی است !


گتوند،اسفند ۶۹
 

sk1v

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
721
امتیاز
1,933
نام مرکز سمپاد
دبیرستان علامه حلی 3
شهر
تهران
پاسخ : قیـــــصر امین پور

این شعر قیصر خیلی مشهوره ولی من تازه دیروز خوندمش
و گریه کردم. البته یه مقدار از مناسبتش گذشته اما خیلی دیر نیست :)

روز عاشوراست
کربلا غوغاست
کربلا آن روز غوغا بود
عشق، تنها بود!

آتش سوز و عطش بر دشت می‌بارید
در هجوم بادهای سرخ
بوته‌های خار می‌لرزید
از عَرَق پیشانی خورشید، تَر می‌شد

دم به دم بر ریگهای داغ
سایه‌ها کوتاهتر می‌شد
سایه‌ها را اندک اندک
ریگهای تشنه می‌نوشید
زیر سوز آتش خورشید
آهن و فولاد می‌جوشید

دشت، غرق خنجر و دشنه
کودکان، در خیمه‌ها تشنه
آسمان غمگین، زمین خونین
هر طرف افتاده در میدان:
اسبهای زخمی و بی‌زین
نیزه و زوبین


شورِ محشر بود
نوبتِ یک یار دیگر بود
خطی از مرز افق تا دشت می‌آمد
خط سرخی در میان هر دو لشکر بود
آن طرف، انبوه دشمن
غرق در فولاد و آهن بود
این طرف، منظومۀ خورشید ِ روشن بود

این طرف، هفتاد سیّاره
بر مدارِ روشن منظومه می‌چرخید
دشمنان، بسیار
دوستان، اندک
این طرف، کم بود و تنها بود
این طرف، کم بود، اما عشق با ما بود

شور ِ محشر بود
نوبت ِ یک یار دیگر بود
باز میدان از خودش پرسید:
« نوبتِ جولانِ اسبِ کیست؟»

دشت، ساکت بود
از میان آسمان خیمه های دوست
ناگهان رعدی گران برخاست
این صدای اوست!
این صدای آشنای اوست!

این صدا از ماست!
این صدای زادۀ زهراست:
« هست آیا یاوری ما را ؟»

باد با خود این صدا را برد
و صدای او به سقف آسمانها خورد
باز هم برگشت:
« هست آیا یاوری ما را ؟»

انعکاس این صدا تا دورترها رفت
تا دلِ فردا و آنسوتر ز فردا رفت

دشت، ساکت گشت
ناگهان هنگامه شد در دشت
باز هم سیّاره‌ای دیگر
از مدارِ روشنِ منظومه بیرون جست
کودکی از خیمه بیرون جست


کودکی شورِ خدا در سر
با صدایی گرم و روشن
گفت: « اینک من،
یاوری دیگر! »

آسمان، مات و زمین، حیران
چشمها از یکدگر پرسان:
« کودک و میدان؟! »

کار ِ کودک خنده و بازی است!
در دلِ این کودک اما شوق جانبازی است!

از گلوی خستۀ خورشید
باز در دشت آن صدای آشنا پیچید

گفت: « تو فرزند ِ آن مردی که لَختی پیش
خون او در قلب میدان ریخت ‍!
هدیه از سوی شما کافی است! »

کودک ما گفت:
« پای من در جست و جوی جای پای اوست!
راه را باید به پایان برد! »

پچ پچی در آسمان پیچید:

کیست آن مادر، که فرزندی چنین دارد؟!
این زبانِ آتشین از کیست؟
او چه سودایی به سر دارد؟ »

و صدای آشنا پرسید:
« آی کودک! مادرت آیا خبر دارد؟ »

کودک ما گرم پاسخ داد:
« مادرم با دستهای خود
بر کمر، شمشیر پیکار ِ مرا بسته است! »


از زبانش آتشی در سینه‌ها افتاد
چشمها، آیینه‌هایی در میان آب
عکسِ یک کودک
مثل تصویری شکسته
در دلِ آیینه‌ها افتاد

بعد از آن چیزی نمی‌دیدم
خون ز چشمان زمین جوشید
چشمهای آسمان را هم
اشک همچون پرده‌ای پوشید

من پس از آن لحظه‌ها، تنها
کودکی دیدم
در میان گرد و خاک دشت
هر طرف می‌گشت

می‌خروشید و رَجَز می‌خواند:
« این منم، تیرِ شهابی روشن و شب سوز!
بر سپاه تیرگی پیروز!
سرورم خورشید، خورشید ِ جهان افروز!
برق تیغِ آبدارِ من
آتشی در خرمنِ دشمن! »

خواند و آنگه سوی دشمن راند
هر یک از مردان به میدان بلا می‌رفت
در رَجَزها چیزی از نام و نشان می‌گفت
چیزی از ایل و تبار و دودمان می‌گفت
او خودش را ذرّه‌ای می‌دید از خورشید

او خودش را در وجود آن صدای آشنا می‌دید
او خدا را در طنینِ آن صدا می‌دید!

گفت و همچون شیرمردان رفت

و زمین و آسمان دیدند:
کودکی تنها به میدان رفت
تاکنون در هر کجا پیران،
کودکان را درس می‌دادند
اینک این کودک،
در دل میدان به پیران درس می‌آموخت

چشمهایش را به آنسوی سپاهِ تیرگی می‌دوخت
سینه‌اش از تشنگی می‌سوخت
چشم او هر سو که می‌چرخید
در نگاهش جنگلی از نیزه می‌رویید

کودکی لب تشنه سوی دشمنان می‌رفت
با خودش تیغی ز برقِ آسمان می‌بُرد
کودکی تنها که تیغش بر زمین می‌خورد
کودکی تنها که شمشیر بلندش کربلا را شخم می‌زد!
در زمین کربلا با گامهای کودکانه
دانۀ مردانگی می‌کاشت

گر چه کوچک بود؛ شمشیر بلندی داشت!

کودک ما در میان صحنه تنها بود
آسمان، غرق تماشا بود

ابرها را آسمان از پیش ِ چشمِ خویش پس می‌زد
و زمین از خستگی در زیرِ پای او نفس می‌زد
آسمان بر طبل می‌کوبید

کودکی تنها به سوی دشمنان می‌راند
می‌خروشید و رَجَز می‌خواند
دستۀ شمشیر را در دست می‌چرخاند

در دل گرد و غبار دشت می‌چرخید
برق تیغش پارۀ خورشید!
شیهۀ اسبان به اوج آسمان می‌رفت
و چکاچاکِ بلند تیغها در دشت می‌پیچید

کودک ما، با دلِ صد مرد
تیغ را ناگه فرود آورد!

و سواران را ز روی زین
بر زمین انداخت
لرزه‌ای در قلب‌های آهنین انداخت...

من نمی‌دانم چه شد دیگر
بس که میدان خاک بر سر زد
بعد از آن چیزی نمی‌دیدم
در میان گرد و خاک دشت

مرغی از میدان به سوی آسمان پر زد
پردۀ هفت آسمان افتاد

دشت، پر خون شد
عرش، گلگون شد
عشق، زد فریاد
آفتاب، از بامِ خود افتاد
شیونی در خیمه‌ها پیچید

بعد از آن، تنها خدا می‌دید
بعد از آن، تنها خدا می‌دید...

**
قصۀ آن کودک پیروز
سالها سینه به سینه گشته تا امروز
بوی خون او هنوز از بادها می‌آید
داستانش تا ابد در یاد می‌ماند

داستان کودکی تنها
که شمشیر بلندش کربلا را شخم می‌زد!

خون او امروز در رگهای گل جاری است
خون او در نبض بیداری است

خون او در آسمان پیداست
خون او در سرخی رنگین کمان پیداست

این زمان، او را
در میان لاله‌های سرخ باید جُست
از میان خون پاک او در آن میدان
باغی از گُل رُست

روز عاشوراست
باغ گل، لب تشنه و تنهاست
عشق اما همچنان با ماست

شهریور 1364
 

مهسا.ق

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
1,098
امتیاز
3,216
نام مرکز سمپاد
دبیرستان فرزانگان 1
شهر
تهران
مدال المپیاد
برنز کامپیوتر ۱۳۹۳
دانشگاه
دانشگاه تهران
رشته دانشگاه
نرم افزار
پاسخ : قیـــــصر امین پور

به نقل از sk1v :
این شعر قیصر خیلی مشهوره ولی من تازه دیروز خوندمش
و گریه کردم. البته یه مقدار از مناسبتش گذشته اما خیلی دیر نیست :)

روز عاشوراست
کربلا غوغاست
کربلا آن روز غوغا بود
عشق، تنها بود!

آتش سوز و عطش بر دشت می‌بارید
در هجوم بادهای سرخ
بوته‌های خار می‌لرزید
از عَرَق پیشانی خورشید، تَر می‌شد

دم به دم بر ریگهای داغ
سایه‌ها کوتاهتر می‌شد
سایه‌ها را اندک اندک
ریگهای تشنه می‌نوشید
زیر سوز آتش خورشید
آهن و فولاد می‌جوشید

دشت، غرق خنجر و دشنه
کودکان، در خیمه‌ها تشنه
آسمان غمگین، زمین خونین
هر طرف افتاده در میدان:
اسبهای زخمی و بی‌زین
نیزه و زوبین


شورِ محشر بود
نوبتِ یک یار دیگر بود
خطی از مرز افق تا دشت می‌آمد
خط سرخی در میان هر دو لشکر بود
آن طرف، انبوه دشمن
غرق در فولاد و آهن بود
این طرف، منظومۀ خورشید ِ روشن بود

این طرف، هفتاد سیّاره
بر مدارِ روشن منظومه می‌چرخید
دشمنان، بسیار
دوستان، اندک
این طرف، کم بود و تنها بود
این طرف، کم بود، اما عشق با ما بود

شور ِ محشر بود
نوبت ِ یک یار دیگر بود
باز میدان از خودش پرسید:
« نوبتِ جولانِ اسبِ کیست؟»

دشت، ساکت بود
از میان آسمان خیمه های دوست
ناگهان رعدی گران برخاست
این صدای اوست!
این صدای آشنای اوست!

این صدا از ماست!
این صدای زادۀ زهراست:
« هست آیا یاوری ما را ؟»

باد با خود این صدا را برد
و صدای او به سقف آسمانها خورد
باز هم برگشت:
« هست آیا یاوری ما را ؟»

انعکاس این صدا تا دورترها رفت
تا دلِ فردا و آنسوتر ز فردا رفت

دشت، ساکت گشت
ناگهان هنگامه شد در دشت
باز هم سیّاره‌ای دیگر
از مدارِ روشنِ منظومه بیرون جست
کودکی از خیمه بیرون جست


کودکی شورِ خدا در سر
با صدایی گرم و روشن
گفت: « اینک من،
یاوری دیگر! »

آسمان، مات و زمین، حیران
چشمها از یکدگر پرسان:
« کودک و میدان؟! »

کار ِ کودک خنده و بازی است!
در دلِ این کودک اما شوق جانبازی است!

از گلوی خستۀ خورشید
باز در دشت آن صدای آشنا پیچید

گفت: « تو فرزند ِ آن مردی که لَختی پیش
خون او در قلب میدان ریخت ‍!
هدیه از سوی شما کافی است! »

کودک ما گفت:
« پای من در جست و جوی جای پای اوست!
راه را باید به پایان برد! »

پچ پچی در آسمان پیچید:

کیست آن مادر، که فرزندی چنین دارد؟!
این زبانِ آتشین از کیست؟
او چه سودایی به سر دارد؟ »

و صدای آشنا پرسید:
« آی کودک! مادرت آیا خبر دارد؟ »

کودک ما گرم پاسخ داد:
« مادرم با دستهای خود
بر کمر، شمشیر پیکار ِ مرا بسته است! »


از زبانش آتشی در سینه‌ها افتاد
چشمها، آیینه‌هایی در میان آب
عکسِ یک کودک
مثل تصویری شکسته
در دلِ آیینه‌ها افتاد

بعد از آن چیزی نمی‌دیدم
خون ز چشمان زمین جوشید
چشمهای آسمان را هم
اشک همچون پرده‌ای پوشید

من پس از آن لحظه‌ها، تنها
کودکی دیدم
در میان گرد و خاک دشت
هر طرف می‌گشت

می‌خروشید و رَجَز می‌خواند:
« این منم، تیرِ شهابی روشن و شب سوز!
بر سپاه تیرگی پیروز!
سرورم خورشید، خورشید ِ جهان افروز!
برق تیغِ آبدارِ من
آتشی در خرمنِ دشمن! »

خواند و آنگه سوی دشمن راند
هر یک از مردان به میدان بلا می‌رفت
در رَجَزها چیزی از نام و نشان می‌گفت
چیزی از ایل و تبار و دودمان می‌گفت
او خودش را ذرّه‌ای می‌دید از خورشید

او خودش را در وجود آن صدای آشنا می‌دید
او خدا را در طنینِ آن صدا می‌دید!

گفت و همچون شیرمردان رفت

و زمین و آسمان دیدند:
کودکی تنها به میدان رفت
تاکنون در هر کجا پیران،
کودکان را درس می‌دادند
اینک این کودک،
در دل میدان به پیران درس می‌آموخت

چشمهایش را به آنسوی سپاهِ تیرگی می‌دوخت
سینه‌اش از تشنگی می‌سوخت
چشم او هر سو که می‌چرخید
در نگاهش جنگلی از نیزه می‌رویید

کودکی لب تشنه سوی دشمنان می‌رفت
با خودش تیغی ز برقِ آسمان می‌بُرد
کودکی تنها که تیغش بر زمین می‌خورد
کودکی تنها که شمشیر بلندش کربلا را شخم می‌زد!
در زمین کربلا با گامهای کودکانه
دانۀ مردانگی می‌کاشت

گر چه کوچک بود؛ شمشیر بلندی داشت!

کودک ما در میان صحنه تنها بود
آسمان، غرق تماشا بود

ابرها را آسمان از پیش ِ چشمِ خویش پس می‌زد
و زمین از خستگی در زیرِ پای او نفس می‌زد
آسمان بر طبل می‌کوبید

کودکی تنها به سوی دشمنان می‌راند
می‌خروشید و رَجَز می‌خواند
دستۀ شمشیر را در دست می‌چرخاند

در دل گرد و غبار دشت می‌چرخید
برق تیغش پارۀ خورشید!
شیهۀ اسبان به اوج آسمان می‌رفت
و چکاچاکِ بلند تیغها در دشت می‌پیچید

کودک ما، با دلِ صد مرد
تیغ را ناگه فرود آورد!

و سواران را ز روی زین
بر زمین انداخت
لرزه‌ای در قلب‌های آهنین انداخت...

من نمی‌دانم چه شد دیگر
بس که میدان خاک بر سر زد
بعد از آن چیزی نمی‌دیدم
در میان گرد و خاک دشت

مرغی از میدان به سوی آسمان پر زد
پردۀ هفت آسمان افتاد

دشت، پر خون شد
عرش، گلگون شد
عشق، زد فریاد
آفتاب، از بامِ خود افتاد
شیونی در خیمه‌ها پیچید

بعد از آن، تنها خدا می‌دید
بعد از آن، تنها خدا می‌دید...

**
قصۀ آن کودک پیروز
سالها سینه به سینه گشته تا امروز
بوی خون او هنوز از بادها می‌آید
داستانش تا ابد در یاد می‌ماند

داستان کودکی تنها
که شمشیر بلندش کربلا را شخم می‌زد!

خون او امروز در رگهای گل جاری است
خون او در نبض بیداری است

خون او در آسمان پیداست
خون او در سرخی رنگین کمان پیداست

این زمان، او را
در میان لاله‌های سرخ باید جُست
از میان خون پاک او در آن میدان
باغی از گُل رُست

روز عاشوراست
باغ گل، لب تشنه و تنهاست
عشق اما همچنان با ماست

شهریور 1364
وای این شعررو ما واسه تاترمون کار کردیم
بی نظیره
مخصوصا تیکه آخرش
قصه ی آن کودک پیروز به بعد.
خعلی قشنگه x:
قلمش تو بیان این داستان جدید بوده
یعنی از این زیاده روی های اعصاب خورد کن نکرده
 

NESA

کاربر حرفه‌ای
ارسال‌ها
302
امتیاز
105
نام مرکز سمپاد
فرزانگان 1 مشهد
شهر
مشهد
نی نامه ای دیگر : زنده یاد قیصر امین پور

نی نامه یی دیگر
شعری از زنده یاد قیصر امین پور



خوشا از دل نم اشکی فشاندن
به آبی آتش دل را نشاندن

خوشا زان عشقبازان یاد کردن
زبان را زخمه فریاد کردن

خوشا از نی خوشا از سر سرودن
خوشا نی نامه ای دیگر سرودن

نوای نی نوایی آتشین است
بگو از سر بگیرد، دلنشین است

نوای نی نوای بی نوایی ست
هوای ناله هایش نینوایی ست

نوای نی دوای هر دل تنگ
شفای خواب گل بیماری سنگ

قلم تصویر جانکاهی ست از نی
علم، تمثیل کوتاهی ست از نی

خدا چون دست بر لوح و قلم زد
سر او را به خط نی رقم زد

دل نی ناله ها دارد از آن روز
از آن روز است نی را ناله پرسوز

چه رفت آن روز در اندیشه نی
که این سان شد پریشان بیشه نی؟

سری سرمست شور و بی قراری
چو مجنون در هوای نی سواری

پر از عشق نیستان سینه او
غم غربت غم دیرینه او

غم نی بند بند پیکر اوست
هوای آن نیستان در سر اوست

دلش را با غریبی آشنایی ست
به هم اعضای او وصل از جدایی ست

سرش بر نی، تنش در قعر گودال
ادب را گه الف گردید، گه دال

ره نی پیچ و خم بسیار دارد
نوایش زیر و بم بسیار دارد

سری بر نیزه ای منزل به منزل
به همراهش هزاران کاروان دل

چگونه پا ز گل بردارد اشتر
که با خود باری از سر دارد اشتر؟

گران باری به محمل بود بر نی
نه از سر، باری از دل بود بر نی

چو از جان پیش پای عشق سر داد
سرش بر نی، نوای عشق سر داد

به روی نیزه و شیرین زبانی!
عجب نبود ز نی شکر فشانی

اگر نی پرده ای دیگر بخواند
نیستان را به آتش می کشاند

سزد گر چشم ها در خون نشیند
چو دریا را به روی نیزه بیند

شگفتا بی سر و سامانی عشق
به روی نیزه سرگردانی عشق

ز دست عشق عالم در هیاهوست
تمام فتنه ها زیر سر اوست


×ترکیب شد×
 
بالا