• اگر سمپادی هستی همین الان عضو شو :
    ثبت نام عضویت

سعدی

  • شروع کننده موضوع NESA
  • تاریخ شروع

papi

کاربر فعال
ارسال‌ها
39
امتیاز
400
نام مرکز سمپاد
فرزانگان چهاردانگه
شهر
تهران
دانشگاه
تهران
رشته دانشگاه
ژنتیک مولکولى و مهندسى ژنتي
پاسخ : شعر از سعدی

ز دستم بر نمی‌خیزد که یک دم بی تو بنشینم
بجز رویت نمی‌خواهم که روی هیچ کس بینم

من اول روز دانستم که با شیرین درافتادم
که چون فرهاد باید شست دست از جان شیرینم

تو را من دوست می‌دارم خلاف هر که در عالم
اگر طعنه است در عقلم اگر رخنه است در دینم

و گر شمشیر برگیری سپر پیشت بیندازم
که بی شمشیر خود کشتی به ساعدهای سیمینم

برآی ای صبح مشتاقان اگر نزدیک روز آمد
که بگرفت این شب یلدا ملال از ماه و پروینم

ز اول هستی آوردم قفای نیستی خوردم
کنون امید بخشایش همی‌دارم که مسکینم

دلی چون شمع می‌باید که بر جانم ببخشاید
که جز وی کس نمی‌بینم که می‌سوزد به بالینم

تو همچون گل ز خندیدن لبت با هم نمی‌آید
روا داری که من بلبل چو بوتیمار بنشینم؟

رقیب انگشت می‌خاید که سعدی چشم بر هم نه
مترس ای باغبان از گل که می‌بینم نمی‌چینم
 

Analia

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
909
امتیاز
2,520
نام مرکز سمپاد
فرزانگان
شهر
مشهد/تهران
سال فارغ التحصیلی
1392
دانشگاه
صنعتی شریف
رشته دانشگاه
مهندسی عمران
پاسخ : شعر از سعدی


شبی یاد دارم که چشمم نخفت شنیدم که پروانه با شمع گفت

که من عاشقم گر بسوزم رواست تو را ناله و سوز باری چراست؟

بگفت ای هوادار مسکین من برفت انگبین یار شیرین من

چو شیرینی از من به در می رود چو فرهاد دودم به سر می رود

همی گفت و هر لحظه سیلاب درد فرو می دریدش به رخسار زرد

که ای مدعی عشق کار تو نیست که نه صبر داری نه یارای ایست

تو بگریزی از پیش یک شعله خام من استاده ام تا بسوزم تمام

تو را آتش عشق اگر پر بسوخت مرا بین که از پای تا سر بسوخت

نرفته ز شب همچنان بهره ای که ناگه بکشتش پرچهره ای

همی گفت و می رفت دودش به سر که اینست پایان عشق ای پسر

ره اینست اگر خواهی آموختن به کشتن فرج یابی از سوختن

اگر عاشقی سر مشوی از مرض چو سعدی فرو شوی دست از غرض

مکن گریه بر گور مقتول دوست قل الحمد لالله که مقبول اوست

فدایی ندارد ز مقصود چنگ وگر بر سرش تیر بارند و سنگ

به دریا مرو گفتمت زینهار و گر میروی تن به طوفان سپار

 

فاطمه م.

فاطمه م.
ارسال‌ها
633
امتیاز
4,339
نام مرکز سمپاد
فرزانگان چهاردانگه
شهر
تهران
سال فارغ التحصیلی
95
مدال المپیاد
ادبی
دانشگاه
پلی تکنیک تهران
رشته دانشگاه
علوم کامپیوتر
پاسخ : شعر از سعدی

اگر دستم رسد روزی که انصاف از تو بستانم
قضای عهد ماضی را شبی دستی برافشانم

چنانت دوست می‌دارم که گر روزی فراق افتد
تو صبر از من توانی کرد و من صبر از تو نتوانم

دلم صد بار می‌گوید که چشم از فتنه بر هم نه
دگر ره دیده می‌افتد بر آن بالای فتانم

تو را در بوستان باید که پیش سرو بنشینی
و گر نه باغبان گوید که دیگر سرو ننشانم

رفیقانم سفر کردند هر یاری به اقصایی
خلاف من که بگرفته است دامن در مغیلانم

به دریایی درافتادم که پایانش نمی‌بینم
کسی را پنجه افکندم که درمانش نمی‌دانم

فراقم سخت می‌آید ولیکن صبر می‌باید
که گر بگریزم از سختی رفیق سست پیمانم

مپرسم دوش چون بودی به تاریکی و تنهایی
شب هجرم چه می‌پرسی که روز وصل حیرانم

شبان آهسته می‌نالم مگر دردم نهان ماند
به گوش هر که در عالم رسید آواز پنهانم

دمی با دوست در خلوت به از صد سال در عشرت
من آزادی نمی‌خواهم که با یوسف به زندانم

من آن مرغ سخندانم که در خاکم رود صورت
هنوز آواز می‌آید به معنی از گلستانم


بشنوید با صدای محسن نامجو.
 

Analia

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
909
امتیاز
2,520
نام مرکز سمپاد
فرزانگان
شهر
مشهد/تهران
سال فارغ التحصیلی
1392
دانشگاه
صنعتی شریف
رشته دانشگاه
مهندسی عمران
پاسخ : شعر از سعدی

تقریر عشق مجازی و قوت آن

تو را عشق همچون خودی ز آب و گل رباید همــی صــبـر و آرام دل
به بیداریش فتنه بر خد و خال به خواب اندرش پای بند خیال
به صدقش چنان سر نهی بر قدم که بینی جهان با وجودش عدم
چو در چشم شاهد نیاید زرت زر و خاک یکسان نمیاد برت
دگـر با کست برنیـاید نفـس که با او نمانـد دگـر جـای کـس
تو گویی به چشم اندرش منزل است وگر دیده بر هم نهی در دل است
نه اندیشه از کس که رسوا شوی نه قوت که یک دم شکیبا شوی
گرت جان بخواهد به لب برنهی وگـر تـیغ بر سر نـهد سـر نهی

بوستان سعدی
 

Analia

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
909
امتیاز
2,520
نام مرکز سمپاد
فرزانگان
شهر
مشهد/تهران
سال فارغ التحصیلی
1392
دانشگاه
صنعتی شریف
رشته دانشگاه
مهندسی عمران
پاسخ : شعر از سعدی

[size=14pt]گفتار در معنی فنای موجودات در معرض وجود باری
[/size][size=10pt]
ره عقل جز پیچ بر پیچ نیست بر عارفان جز خدا هیچ نیست
توان گفتن این با حقایق شناس ولی خرده گیرند اهل قیاس
که پس آسمان و زمین چیستند؟ بنی آدم و دام ودد کیستند؟
پسندیده پرسیدی ای هوشمند بگویم گر آید جوابت پسند
که هامون و دریا و کوه وفلک پری و آدمی زاد و دیو وملک
همه هر چه هستند از آن کمترند که با هستیش نام هستی برند
عظیم است پیش تو دریا به موج بلندست خورشید تابان به اوج
ولی اهل صورت کجا پی برند که ارباب معنی به ملکی درند
که گر آفتاب است یک ذره نیست وگر هفت دریاست یک قطره نیست
چو سلطان عالم علم برکشد جهان سر به جیب عدم برکشد

بوستان سعدی
[/size]
 

tinaradvand

کاربر حرفه‌ای
ارسال‌ها
325
امتیاز
3,074
نام مرکز سمپاد
فرزانگان 3
شهر
تهران
مدال المپیاد
نقره دوره 11 المپیاد نجوم و اخترفیزیک
دانشگاه
شریف
رشته دانشگاه
عمران
پاسخ : شعر از سعدی

نگارا وقت آن آمد که دل با مهر پیوندی که مارا بیش از این طاقت نمانده است آرزومندی
غریب از خوی مطبوعت که روی از بندگان پوشی بدیع از طبع موزونت که در بر دوستان بندی
تو خرسند و شکیبایی، چنینت در خیال آید که ما را هم چنین باشد شکیبایی و خرسندی
نگفتی بی وفا یارا که از ما نگسلی هرگز مگر در دل چنین بودن که خود با ما نپیوندی
زهی آسایش و رحمت نظر را کش تو منظوری زهی بخشایش و دولت پدر را کش تو فرزندی
شکار آنگه توان کشتن که محکم در کمند آید چو بیخ مهر بنشاندم درخت وصل برکندی
نمودی چند بار از خود که حافظ عهد و پیمانم کنونت باز دانستم، که ناقض عهد و سوگندی
مرا زین پیش در خلوت فراغت بود و جمعیت تو در جمع آمدی ناگاه و مجموعان پراکندی
گرت جان در قدم ریزم هنوزت عذر میخواهم که از من خدمتی ناید چنان لایق که بپسندی
ترش بنشین و تندی کن که مارا تلخ ننماید چه میگویی چنین شیرین که شوری در من افکندی
شکایت گفتن سعدی مگر باد است نزدیکت که او چون رعد مینالد، تو همچون برق میخندی
 

tinaradvand

کاربر حرفه‌ای
ارسال‌ها
325
امتیاز
3,074
نام مرکز سمپاد
فرزانگان 3
شهر
تهران
مدال المپیاد
نقره دوره 11 المپیاد نجوم و اخترفیزیک
دانشگاه
شریف
رشته دانشگاه
عمران
پاسخ : شعر از سعدی

بیا بیا که مرا با تو ماجرایی هست بگوی اگر گنهی رفت و گر خطایی هست
روا بود که چنین بی حساب دل ببری مکن که مظلمه ی خلق را جزایی هست
توانگران را عیبی نباشد ار وقتی نظر کنند که در کوی ما گدایی هست
به کام دشمن و بیگانه رفت چندین روز ز دوستان نشنیدم که آشنایی هست
کسی نماند که بر درد من نبخشاید کسی نگفت که بیرون از این دوایی هست
هزار نوبت اگر خاطرم بشورانی از این طرف که منم، همچنان صفایی هست
به دود آتش ماخولیا، دِماغ بسوخت هنوز جهل مصوّر که کیمیایی هست
به کام دل نرسیدیم و جان به حلق رسید وگر به کام دل رسد همچنان رجایی هست
به جان دوست که در اعتقاد سعدی نیست که در جهان بجز از کوی دوست جایی هست
 

tinaradvand

کاربر حرفه‌ای
ارسال‌ها
325
امتیاز
3,074
نام مرکز سمپاد
فرزانگان 3
شهر
تهران
مدال المپیاد
نقره دوره 11 المپیاد نجوم و اخترفیزیک
دانشگاه
شریف
رشته دانشگاه
عمران
پاسخ : شعر از سعدی

شب عاشقان بیدل، چه شبی دراز باشد تو بیا کز اول شب در صبح باز باشد
عجب است اگر توانم، که سفر کنم ز کویت به کجا رود کبوتر که اسیر باز باشد؟
ز محبتت نخواهم، که نظر کنم به رویت که محبّ صادق آن است که پاکباز باشد
به کرشمه ی عنایت، نگهی به سوی ما کن که دعای دردمندان ز سر نیاز باشد
سخنی که نیست طاقت، که ز خویشتن بپوشم به کدام دوست گویم که محل راز باشد؟
چه نماز باشد آن را، که تو در خیال باشی ؟ تو صنم نمیگذاری که مرا نماز باشد
نه چنین حساب کردم، چو تو دوست میگرفتم که ثنا و حمد گویم و، جفا و ناز باشد
دگرش چو باز بینی، غم دل مگوی سعدی که شب وصال کوتاه و، سخن دراز باشد
قدمی که بر گرفتی به وفای عهد یاران اگر از بلا بترسی، قدم مجاز باشد
 

tinaradvand

کاربر حرفه‌ای
ارسال‌ها
325
امتیاز
3,074
نام مرکز سمپاد
فرزانگان 3
شهر
تهران
مدال المپیاد
نقره دوره 11 المپیاد نجوم و اخترفیزیک
دانشگاه
شریف
رشته دانشگاه
عمران
پاسخ : شعر از سعدی

مشنو ای دوست که غیر از تو مرا یاری هست یا شب و روز بجز فکر توام کاری هست
به کمند سر زلفت نه من افتادم و بس که به هر حلقه موییت گرفتاری هست
گر بگویم که مرا با تو سر و کاری نیست در و دیوار گواهی بدهد کاری هست
هر که عیبم کند از عشق و ملامت گوید تا ندیدست تو را بر منش انکاری هست
صبر بر جور رقیبت چه کنم گر نکنم همه دانند که در صحبت گل خاری هست
نه من خام طمع عشق تو می‌ورزم و بس که چو من سوخته در خیل تو بسیاری هست
باد خاکی ز مقام تو بیاورد و ببرد آب هر طیب که در کلبه عطاری هست
من چه در پای تو ریزم که پسند تو بود جان و سر را نتوان گفت که مقداری هست
من از این دلق مرقع به درآیم روزی تا همه خلق بدانند که زناری هست
همه را هست همین داغ محبت که مراست که نه مستم من و در دور تو هشیاری هست
عشق سعدی نه حدیثیست که پنهان ماند داستانیست که بر هر سر بازاری هست
 

tinaradvand

کاربر حرفه‌ای
ارسال‌ها
325
امتیاز
3,074
نام مرکز سمپاد
فرزانگان 3
شهر
تهران
مدال المپیاد
نقره دوره 11 المپیاد نجوم و اخترفیزیک
دانشگاه
شریف
رشته دانشگاه
عمران
پاسخ : شعر از سعدی

ای یار ناسامان من از من چرا رنجیده ای؟ ای درد و ای درمان من از من چرا رنجیده ای؟
ای سرو خوش بالای من ای دلبر رعنای من لعل لبت حلوای من از من چرا رنجیده ای ؟
بنگر ز هجرت چون شدم سرگشته چون گردون شدم وز ناوکت پر خون شدم از من چرا رنجیده ای؟
گر من بمیرم در غمت خونم بتا در گردنت فردا بگیرم دامنت از من چرا رنجیده ای؟
من سعدی درگاه تو عاشق بروی ماه تو هستیم نیکوخواه تو از من چرا رنجیده ای ؟
غزلیات
 

tinaradvand

کاربر حرفه‌ای
ارسال‌ها
325
امتیاز
3,074
نام مرکز سمپاد
فرزانگان 3
شهر
تهران
مدال المپیاد
نقره دوره 11 المپیاد نجوم و اخترفیزیک
دانشگاه
شریف
رشته دانشگاه
عمران
پاسخ : شعر از سعدی

من چرا دل به تو دادم که دلم می‌شکنی یا چه کردم که نگه باز به من می‌نکنی
دل و جانم به تو مشغول و نظر در چپ و راست تا ندانند حریفان که تو منظور منی
دیگران چون بروند از نظر از دل بروند تو چنان در دل من رفته که جان در بدنی
تو همایی و من خسته بیچاره گدای پادشاهی کنم ار سایه به من برفکنی
بنده وارت به سلام آیم و خدمت بکنم پور جوابم ندهی می‌رسدت کبر و منی
مرد راضیست که در پای تو افتد چون گوی تا بدان ساعد سیمینش به چوگان بزنی
مست بی خویشتن از خمر ظلومست و جهول مستی از عشق نکو باشد و بی خویشتنی
تو بدین نعت و صفت گر بخرامی در باغ باغبان بیند و گوید که تو سرو چمنی
من بر از شاخ امیدت نتوانم خوردن غالب الظن و یقینم که تو بیخم بکنی
خوان درویش به شیرینی و چربی بخورند سعدیا چرب زبانی کن و شیرین سخنی
 

maleck :)

کاربر خاک‌انجمن‌خورده
ارسال‌ها
1,442
امتیاز
31,658
نام مرکز سمپاد
شهید بابایی
شهر
قزوین
سال فارغ التحصیلی
91
دانشگاه
دانشگاه گیلان
رشته دانشگاه
مهندسی صنایع
پاسخ : شعر از سعدی

خلاف دوستی کردن به ترک دوستان گفتن

نبایستی نمود این روی و دیگربار بنهفتن

گدایی پادشاهی را به شوخی دوست می‌دارد

نه بی او می‌توان بودن نه با او می‌توان گفتن


هزارم درد می‌باشد که می‌گویم نهان دارم

لبم با هم نمی‌آید چو غنچه روز بشکفتن

ز دستم بر نمی‌خیزد که انصاف از تو بستانم

روا داری گناه خویش وان گه بر من آشفتن


که می‌گوید به بالای تو ماند سرو بستانی

بیاور در چمن سروی که بتواند چنین رفتن

چنانت دوست می‌دارم که وصلم دل نمی‌خواهد

کمال دوستی باشد مراد از دوست نگرفتن

مراد خسرو از شیرین کناری بود و آغوشی

محبت کار فرهادست و کوه بیستون سفتن


نصیحت گفتن آسانست سرگردان عاشق را

ولیکن با که می‌گویی که نتواند پذیرفتن


شکایت پیش از این حالت به نزدیکان و غمخواران

ز دست خواب می‌کردم کنون از دست ناخفتن

گر از شمشیر برگردی نه عالی همتی سعدی

تو کز نیشی بیازردی نخواهی انگبین رفتن
 

maleck :)

کاربر خاک‌انجمن‌خورده
ارسال‌ها
1,442
امتیاز
31,658
نام مرکز سمپاد
شهید بابایی
شهر
قزوین
سال فارغ التحصیلی
91
دانشگاه
دانشگاه گیلان
رشته دانشگاه
مهندسی صنایع
پاسخ : شعر از سعدی

خفته خبر ندارد سر بر کنار جانان

کاین شب دراز باشد بر چشم پاسبانان

بر عقل من بخندی گر در غمش بگریم

کاین کارهای مشکل افتد به کاردانان

دل داده را ملامت گفتن چه سود دارد

می‌باید این نصیحت کردن به دلستانان

دامن ز پای برگیر ای خوبروی خوش رو

تا دامنت نگیرد دست خدای خوانان

من ترک مهر اینان در خود نمی‌شناسم

بگذار تا بیاید بر من جفای آنان


روشن روان عاشق از تیره شب ننالد

داند که روز گردد روزی شب شبانان

باور مکن که من دست از دامنت بدارم

شمشیر نگسلاند پیوند مهربانان

چشم از تو برنگیرم ور می‌کشد رقیبم

مشتاق گل بسازد با خوی باغبانان

من اختیار خود را تسلیم عشق کردم

همچون زمام اشتر بر دست ساربانان

شکرفروش مصری حال مگس چه داند

این دست شوق بر سر وان آستین فشانان

شاید که آستینت بر سر زنند سعدی

تا چون مگس نگردی گرد شکردهانان


این شعرو خیل دوس دارم ، مخصوصن با صدای استاد شجریان x:
 

یییی

کاربر فعال
ارسال‌ها
21
امتیاز
59
نام مرکز سمپاد
hel
شهر
نه در زمین نه در زمان جای درنگ است
پاسخ : شعر از سعدی


بگذار تا بگرییم چون ابر در بهاران کز سنگ ناله خیزد روز وداع یاران
هر کو شراب فرقت روزی چشیده باشد داند که سخت باشد قطع امیدواران
با ساربان بگویید احوال آب چشمم تا بر شتر نبندد محمل به روز باران
بگذاشتند ما را در دیده آب حسرت گریان چو در قیامت چشم گناهکاران
ای صبح شب نشینان جانم به طاقت آمد از بس که دیر ماندی چون شام روزه داران
چندین که برشمردم از ماجرای عشقت اندوه دل نگفتم الا یک از هزاران
سعدی به روزگاران مهری نشسته در دل بیرون نمی‌توان کرد الا به روزگاران
چندت کنم حکایت شرح این قدر کفایت باقی نمی‌توان گفت الا به غمگساران
 

omid1999

کاربر جدید
ارسال‌ها
3
امتیاز
4
نام مرکز سمپاد
دبیرستان شهید دستغیب ۱ شیراز
شهر
شیراز
پاسخ : شعر از سعدی

آمدی وه که چه مشتاق و پریشان بودم
تا برفتی ز برم صورت بی‌جان بودم
نه فراموشیم از ذکر تو خاموش نشاند
که در اندیشه اوصاف تو حیران بودم
بی تو در دامن گلزار نخفتم یک شب
که نه در بادیه خار مغیلان بودم
زنده می‌کرد مرا دم به دم امید وصال
ور نه دور از نظرت کشته هجران بودم
به تولای تو در آتش محنت چو خلیل
گوییا در چمن لاله و ریحان بودم
تا مگر یک نفسم بوی تو آرد دم صبح
همه شب منتظر مرغ سحرخوان بودم
سعدی از جور فراقت همه روز این می‌گفت
عهد بشکستی و من بر سر پیمان بودم





تو این شعر به زیبایی صنعت وقوع رو میتونید ببینید یعنی به تصویر کشیدن یه اتفاق به طوری که انگار الان داره رخ میده که داره میگه که آ مدی و آری مشتاق و پریشان بودم و به التی که انگار داره جواب پس میده میگه نه فراموشت نکردم و چه زیبا علت زمانی که به ظاهر اسم اون بر زبانش نبوده رو میگه... یع غزل دیگه هم مرتبط با این غزل هس که در آینده راجع بهش توضیح میدم...
 

AHMADREZA.RS

احمدرضا
ارسال‌ها
67
امتیاز
578
نام مرکز سمپاد
صدرالمتألهین
شهر
شیراز
سال فارغ التحصیلی
97
دانشگاه
شیراز
رشته دانشگاه
زبان و ادبیات فارسی
پاسخ : سعدی

خبر از عیش ندارد که ندارد یاری

دل نخوانند که صیدش نکند دلداری


جان به دیدار تو یک روز فدا خواهم کرد

تا دگر برنکنم دیده به هر دیداری


یعلم الله که من از دست غمت جان نبرم

تو به از من بتر از من بکشی بسیاری


غم عشق آمد و غم‌های دگر پاک ببرد

سوزنی باید کز پای برآرد خاری


می حرامست ولیکن تو بدین نرگس مست

نگذاری که ز پیشت برود هشیاری


می‌روی خرم و خندان و نگه می‌نکنی

که نگه می‌کند از هر طرفت غمخواری


خبرت هست که خلقی ز غمت بی‌خبرند

حال افتاده نداند که نیفتد باری


سرو آزاد به بالای تو می‌ماند راست

لیکنش با تو میسر نشود رفتاری


می‌نماید که سر عربده دارد چشمت

مست خوابش نبرد تا نکند آزاری


سعدیا دوست نبینی و به وصلش نرسی

مگر آن وقت که خود را ننهی مقداری
 

:-|

کاربر حرفه‌ای
ارسال‌ها
471
امتیاز
8,069
نام مرکز سمپاد
frz1
شهر
قم
سال فارغ التحصیلی
94
رشته دانشگاه
مهندسی معماری
پاسخ : سعدی

هزار جهد بکردم که سر عشق بپوشم
نبود بر سر آتش میسرم که نجوشم

به هوش بودم از اول که دل به کس نسپارم
شمایل تو بدیدم نه صبر ماند و نه هوشم

حکایتی ز دهانت به گوش جان من آمد
دگر نصیحت مردم حکایتست به گوشم

مگر تو روی بپوشی و فتنه بازنشانی
که من قرار ندارم که دیده از تو بپوشم

من رمیده دل آن به که در سماع نیایم
که گر به پای درآیم به دربرند به دوشم

بیا به صلح من امروز در کنار من امشب
که دیده خواب نکردست از انتظار تو دوشم

مرا به هیچ بدادی و من هنوز بر آنم
که از وجود تو مویی به عالمی نفروشم

به زخم خورده حکایت کنم ز دست جراحت
که تندرست ملامت کند چو من بخروشم

مرا مگوی که سعدی طریق عشق رها کن
سخن چه فایده گفتن چو پند می‌ننیوشم

به راه بادیه رفتن به از نشستن باطل
و گر مراد نیابم به قدر وسع بکوشم
#سعدی
 

F@RN@Z

کاربر نیمه‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
219
امتیاز
9,890
نام مرکز سمپاد
فرزانگان امین 2
شهر
اصفهان
سال فارغ التحصیلی
98
دانشگاه
اصفهان
رشته دانشگاه
زیست شناسی سلولی و مولکولی
پاسخ : سعدی

ز دستم بر نمی‌خیزد که یک دم بی تو بنشینم
بجز رویت نمی‌خواهم که روی هیچ کس بینم

من اول روز دانستم که با شیرین درافتادم
که چون فرهاد باید شست دست از جان شیرینم

تو را من دوست می‌دارم خلاف هر که در عالم
اگر طعنه است در عقلم اگر رخنه است در دینم

و گر شمشیر برگیری سپر پیشت بیندازم
که بی شمشیر خود کشتی به ساعدهای سیمینم

برآی ای صبح مشتاقان اگر نزدیک روز آمد
که بگرفت این شب یلدا ملال از ماه و پروینم

ز اول هستی آوردم قفای نیستی خوردم
کنون امید بخشایش همی‌دارم که مسکینم

دلی چون شمع می‌باید که بر جانم ببخشاید
که جز وی کس نمی‌بینم که می‌سوزد به بالینم

تو همچون گل ز خندیدن لبت با هم نمی‌آید
روا داری که من بلبل چو بوتیمار بنشینم؟

رقیب انگشت می‌خاید که سعدی چشم بر هم نه
مترس ای باغبان از گل که می‌بینم نمی‌چینم
 

m0rvarid

کاربر فوق‌فعال
ارسال‌ها
104
امتیاز
3,067
نام مرکز سمپاد
فرزانگان مرکز طهران
شهر
تهران
مدال المپیاد
تا مهر نود و دو که اومدم تجربی، المپیاد ریاضی بودم
پاسخ : سعدی

تو هیچ عهد نبستی که عاقبت نشکستی
مرا بر آتش سوزان نشاندی و ننشستی

بنای مهر نمودی که پایدار نماند
مرا به بند ببستی خود از کمند بجستی

دلم شکستی و رفتی خلاف شرط مودت
به احتیاط رو اکنون که آبگینه شکستی

چراغ چون تو نباشد به هیچ خانه ولیکن
کس این سرای نبندد در این چنین که تو بستی

گرم عذاب نمایی به داغ و درد جدایی
شکنجه صبر ندارم بریز خونم و رستی

بیا که ما سر هستی و کبریا و رعونت
به زیر پای نهادیم و پای بر سر هستی

گرت به گوشه چشمی نظر بود به اسیران
دوای درد من اول که بی‌گناه بخستی

هر آن کست که ببیند روا بود که بگوید
که من بهشت بدیدم به راستی و درستی

گرت کسی بپرستد ملامتش نکنم من
تو هم در آینه بنگر که خویشتن بپرستی

عجب مدار که سعدی به یاد دوست بنالد
که عشق موجب شوقست و خمر علت مستی
 

پرنیان.ک

کاربر خاک‌انجمن‌خورده
ارسال‌ها
2,272
امتیاز
47,370
نام مرکز سمپاد
فرزانگان
شهر
خرم آباد
سال فارغ التحصیلی
94
ز حد بگذشت مشتاقی و صبر اندر غمت یارا

به وصل خود دوایی کن دل دیوانهٔ ما را

علاج درد مشتاقان طبیب عام نشناسد

مگر لیلی کند درمان غم مجنون شیدا را

گرت پروای غمگینان نخواهد بود و مسکینان

نبایستی نمود اول به ما آن روی زیبا را

چو بنمودی و بربودی ثبات از عقل و صبر از دل

بباید چاره‌ای کردن کنون آن ناشکیبا را

مرا سودای بت‌رویان نبودی پیش ازین در سر

ولیکن تا تو را دیدم گزیدم راه سودا را

مراد ما وصال تست از دنیا و از عقبی

وگرنه بی‌شما قدری ندارد دین و دنیا را

چنان مشتاقم ای دلبر به دیدارت که از دوری

برآید از دلم آهی بسوزد هفت دریا را

بیا تا یک زمان امروز خوش باشیم در خلوت

که در عالم نمی‌داند کسی احوال فردا را

سخن شیرین همی گویی به رغم دشمنان سعدی

ولی بیمار استسقاء چه داند ذوق حلوا را؟
 
بالا