روزی مردی روستایی هنگام سحر از خواب بلند شد. لباس های تمیز و تازه پوشید، و خود را آماده کرد تا برای نماز به مسجد برود. نور کم بود و مرد فانوس نداشت. هوا هم طوفانی و بارانی شدید آمده بود. مرد به سمت مسجد رفت و در راه زمین خورد. تمام لباس هایش کثیف شد. مجبور شد برگردد. برگشت و جامه تمیز بر تن کرد...
جغدي روي كنگرههاي قديمي دنيا نشسته بود. زندگي را تماشا ميكرد. رفتن و رد پاي آن را. و آدمهايي را ميديد كه به سنگ و ستون، به در و ديوار دل ميبندند.
جغد اما ميدانست كه سنگها ترك ميخورند، ستونها فرو ميريزند، درها ميشكنند و ديوارها خراب ميشوند. او بارها و بارها تاجهاي شكسته، غرورهاي...