از تو بگذشتم و بگذاشتمت با دگران
رفتم از کوی تو لیکن عقب سرنگران
ما گذشتیم و گذشت آنچه تو با ما کردی
تو بمان و دگران وای به حال دگران
رفته چون مه به محاقم که نشانم ندهند
هر چه آفاق بجویند کران تا به کران
میروم تا که به صاحبنظری بازرسم
محرم ما نبود دیده کوته نظران
دل چون آینه اهل صفا می شکنند...
ولی خودش بعد چند لحظه شروع به حرف زدن کرد.
_کاش وقتی میومدی که حالم خوب بود، وقتی که مهتاب رو هنوز وارد زندگیم نکرده بودم ولی تو خیلی ساده اومدی و گفتی داری میری..من...
منتظر ادامه حرفش بودم ولی دیگه چیزی نگفت. بغضی که توی صداش بود بدجور آزارم می داد ولی من چه جوری باید میفهمیدم که اونم منو...
اعتراف می کنم همه عمر اونی که لیوان و چیزا رو میشکست من بودم ولی چون بزرگه بودم چندان صداش در نمیومد و معمولا خواهر کوچیکرم قربانی میشد.
خدایا خودت ما رو آدم کن!:))