*نمیدونم اسمش چی بود /m\
یه پسره ای بود یه ساعت کوچیک داشت با اون زمان رو نگه میداشت
بعد خرابکاری های بقیه رو درست میکرد
ینی عاااااااشقش بودم
خیلی هم کم تلویزیون نشونش میداد
**مولان
*** سه تا بچه بودن میخواستن برن جای مادربزرگشون
یادمه یکی از سکانس هاش این بود ک
بچه ها اومدن دیدن مادربزرگه نامه...
قدیما جی تی آ بازی میکردیم
*من خودم ب شخصه میرفتم لب ساحل
با تفنگ نقاط حساس رو نشونه میگرفتم و میکشتمشون
**یا میرفتم جلو بعضی دخترا با ماشین بوق میزدم تا سوار بشن
(دوستانی که بازی کردن میدونن طرف هر ثانیه حدودن یک دلار از پولات کم میکنه)
باهاش توو شهر میچرخیدم
بعد میکشتمش و پولامو برمیداشتم
ولی...
من کلاس فشرده زبان از 8 تا 12 برداشته بودم
وقتی برگشتم مامانم گف دوستت ساعت 8 صبح زنگ زده گفته اولویت اولت قبول شدی
منم فقط خشکم زد
اصا توو فاز بالا پایین پریدن و اینا نبودم
بعد بابام بوسم کرد [ اینم کادوشون :|]
بعد مامان گف البته وقتی فهمید نیستی ب من گف بهت نگم خودت دوباره بهش زنگ بزنی...
کلا قدیمی ترین خاطراتم برمیگرده به مهدکودکم
+ی بار روو تاب نشسته بودم و به افق خیره بودم ی پسره از پشت اومد تابو نسبتا محکم(تا جایی ک زور داشت) هول داد
و منم توو افق بودم یهو دیدم پخش زمینم
و امان از گریه های بی پایان!!
++[کلا پسرا قدرت کرم ریزیشون بالاس:|]
تولدم اواخر خرداده :|:|[مادر من ناموسا زمان زاییدن بود اونموقع؟؟]
سال کنکورم هیچی نگفتم و هیچیم نخواستم ازشون چون اگه کنکورو خراب میکردم زهرمار میشد واسم اون تولد
مامان و خواهرمم رفته بودن ی شهر دیگه چون کار داشتن اونجا
ساعتای 8 از اتاق اومدم بیرون
بابامم بیرون بود و خونه نبود
ما دو تا یخچال...
رفتم باهاشون آش خوردم
کلا ریده بودن با این آشپزیشون
ی عاااااااااااااااااالمه زرد چوبه ریخته بودن
یکم خوردم
همش الکی فقط قاشقو تو ظرف پر آش میچرخوندم ک وخ بگذره
بعد طرف فهمید گف خوب نشده ها؟؟
میخواستم بگم: آره خیلی ریدی
ولی گفتم نه خیلی خوشمزس اتفاقا, فقط خیلی داغه
#inside out