پیش از اینها فکر میکردم خدا
خانه ای دارد کنار ابرها
مثل قصر پادشاه قصه ها
خشتی از الماس خشتی از طلا
پایه های برجش از عاج و بلور
بر سر تختی نشسته با غرور
ماه برق کوچکی از تاج او
هر ستاره، پولکی از تاج او
اطلس پیراهن او، آسمان
نقش روی دامن او، کهکشان
رعد وبرق شب، طنین خنده اش
سیل و طوفان، نعره...
من دلم می خواهد
خانه ای داشته باشم پر دوست
کنج هر دیوارش
دوستهایم بنشینند آرام
گل بگو گل بشنو
هرکسی می خواهد
وارد خانه پر عشق و صفایم گردد
یک سبد بوی گل سرخ
به من هدیه کند
شرط وارد گشتن
شست و شوی دلهاست
شرط آن داشتن
یک دل بی رنگ و ریاست
بر درش برگ گلی می کوبم...
جلد پنجم(آخر)کتاب جایی دیگر:زندگی ساکن نویسنده ژاکلین وست
چيزي ترسناک درست پشت ديوارهاي خانه قديمي سنگي پنهان شده است...
چقدر طول خواهد کشيد تا بتواند دوباره به درون راه پيدا کنيد؟
اوليو مطمئن است که آنابل مک مارتين رفته و اين بار براي هميشه ولي چيزي بدتر، دور از چشم او دزدانه مشغول انجام...