جالبه انگار رد شدم از اون مدل.دیگه خودمو با قبل مقایسه نمیکنم،حس پیری نمیکنم و ایده م اینه چیز خاصی برای تلف شدن نداریم جز الانفک کنم پیرمردا اینجوری فک میکنن))
ببین اصن خیلی عجیبه،انگار همیشه تو فکر خودم بودم.بیرون رو نمیدیدم.دیشب داشتم یه مسیری که بارها ازش رد شده بودم رو برا بار اول میدیدم!
اون ترس شدید از پیر شدن هم حتی رقابتی بود فک کنم.
Living in God's imagination?
من وقتی تو فکر گذشته م هستم، چنین حسی به خودم دارم. که انگار همیشه تو فکر خودم بودم و بیرون رو نمی دیدم.
رقابتی؟
من فکر میکنم اوکیم با مردن، اما با پیر شدن نه...
بعد این ایام خیلی این حس رو در من تشدید کرد. مثلا می بینی یکی متولد هشتاده پیش خودت میگی کوچیکه ولی بزرگه، خیلی هم سر و صدا داشته. بعد یادت میفته اعع، شاید خودت سنت بالا رفته که کوچیک تر از تو هم خیلی کوچیک نیستن
آره منم تازه دارم پیر شدن رو میبینم و خیلی اعصاب خرد کنه!راه حلم بش اینه میخوام بدنمو جدی بگیرم و یکم پیرمردطور مواظبت کنم از خودم یه جاهایی
اون رقابتی که گفتم بابت همون قیاس بود که بعدش گفتی.من همه ش فک میکردم استعدادم هدر رفته و گذر زمان و بالا رفتن سنم این حسو تشدید میکرد.دیگه ولی چندان اذیتم نمیکنه اون داستان استعداد و اینا
من یه مدت میرفتم کار با دستگاه، همین خوابگاه و شور و شوق جوانی بهم برگشت ((: اما خب به خاطر سه تار رها کردم و هرچی رشته کرده بودم پنبه شد (((: ولی خب آره، راه خوبیه. حس مون رو بهتر میکنه.
من انقدر سرم با کارهایی که باید انجام بدم شلوغ شده دیگه وقت پردازش به این موضوع رو ندارم، اما منو هم اذیت میکنه.
از این «قیاس» فکر کنم خیلی شاکی هستی، تو ح.ب ت هم ازش نوشتی.