• اگر سمپادی هستی همین الان عضو شو :
    ثبت نام عضویت

دیوار های یک ذهن بیمار ...

  • شروع کننده موضوع 8043
  • تاریخ شروع
  • شروع کننده موضوع
  • #1

8043

کاربر فوق‌فعال
ارسال‌ها
121
امتیاز
451
نام مرکز سمپاد
شهید بهشتی
شهر
گرگان
معمولا هر وقت دلم خواست می نویسم ... دفترچه خاطرات و اینجور چیزا هم ندارم . فقط یه کاغذ و یه قلم.
عاشق و مجنون هم نیستم فقط شاید بعضی هاشون یه ذره رمانتیک باشن :-"
جایی هم ندارم بذارمشون . فک می کنم اینجا جای مناسبی باشه :)
اگه خوندیش حتما نظر و انتقادتو بنویس چون هنوز خیلی خیلی کار دارم :D
برو بریم :D
 
  • شروع کننده موضوع
  • #2

8043

کاربر فوق‌فعال
ارسال‌ها
121
امتیاز
451
نام مرکز سمپاد
شهید بهشتی
شهر
گرگان
نیمه ی گمشده

- 1 -
دلم گرفته ...
منتظرم ... سال هاست که منتظر او هستم .
کسی که دیروز وجود نداشت ، امروز به او می گویند " نیمه ی گمشده " و فردا...
راستی فردا نامش چه خواهد شد ؟ معشوق ؟ خاطره یا رفیق نیمه را ه؟
فردا اهمیتی ندارد ، حضور او کافی است ، منتظرم ...
گذر زمان احساس من را نسبت به او شدید تر و او را به من نزدیک تر می کند .
خدا را چه دیدی ، شاید اکنون که نگاهم به شیار های درب کهنه ی اتاقم دوخته شده با صدای تق تق همین درب مرا بخواند .
لذت انتظار کسی که نیمی از وجود تو را در خود به یدک می کشد سخت تر از انتظار بی صبرانه کودک برای آمدن هم بازی اش است.
آری ... زمان انتظار را سخت تر می کند ، اما آنچه که باعث تقویت این حس دوست داشتن می شود همین انتظار است .
انتظاری که سال هاست او را نیمه ی گمشده ی من کرده ...
/جمعه 23 تیر/
متین

پ.ن: شبی که اینو نوشتم یادمه ... اولین باری که جسارت نوشتن پیدا کردم .
اولین حس ، اولین واژه ! :)
 
  • شروع کننده موضوع
  • #3

8043

کاربر فوق‌فعال
ارسال‌ها
121
امتیاز
451
نام مرکز سمپاد
شهید بهشتی
شهر
گرگان
از تو ممنونم !

- 2 -
از تو ممنونم ...
به خاطر روزهایی که نبودی و نبودنت لحظه های بی تو بودنت را تلافی کرد. روز هایی که تنها من بودم و دنیایی عاری از یاد تو.
روزهایی که صبح ها وشب هایش جایی برای تو نداشت . من بودم و خیال پردازی هایم و ذهنی سرگردان که حتی توان کنترل افکار بی آرایش خود را هم نداشت . حال که جسمش در کوچه های بی تو بودن پرسه می زند . به دنبال یک نشانه از یاری که دیگر نیست . یا بهتر بگویم همراه من نیست .
شاید بگویی که وجود داری و هنوز من را فراموش نکرده ای اما وجودت کافی نیست . تو رفتی و خاطره هایت جای خالی ات را پر کردند. آنقدر خوب که دیگر شب ها به جای تو خاطره هایت را در آغوش می گیرم. خاطرات خوش هرگز از یاد نمی روند . تمام لحظات ما خاطره بود خاطراتی که تو آنها را برای من ساختی بهتر از آینده ای است که در پیش رویم دارم ‍.
چه تلخ است حسرت گذشته ای که دیگر وجود ندارد . ولی بدان اگر از ذهنم هم پاک شوند در قلبم جای خواهند داشت. این روزها ... ببخشید این شب ها ... چون بدون تو روز هایم تاریک و بی روح است . آنقدر تاریک که من از آن ها با شب یاد می کنم . بله ... این شب ها برای تو می نویسم ٰ ، برای تو می خوانم و به تو فکر می کنم . همه چیز برای توست ولی " تو " دیگر نیست. فقط " من " است با هزاران فکر پریشان در پی پیدا کردن تو ‍. از تو ممنونم !
متین
 
  • شروع کننده موضوع
  • #4

8043

کاربر فوق‌فعال
ارسال‌ها
121
امتیاز
451
نام مرکز سمپاد
شهید بهشتی
شهر
گرگان
خسته ام

- 3 -
چه سرد است ... !
اتاق ، دستانم ، هوا ، نگاهم و دلم . دلم چه سرد است . اما عشق که گرم است . مگر من عاشق نیستم ؟‍! من عاشق زندگی ام ، عاشق آرزوهایم هستم . مگر این عشق نیست ؟ پس چرا اینقدر سرد است ؟ موسیقی که دیگر شاد است . پس چرا وجودم یخ زده ... ؟ خدایا ... یعنی من عاشق نیستم ؟ انگار چیزی کم است . جای خالی اش را حس می کنم . چراغ اتاق را خاموش می کنم . سایه ام محو می شود . شمع را روشن می کنم . قلم را بر میدارم وحالا زیر این نور نا چیز دلم می خواهد بنویسم .
شروع می کنم . به نام خدا ‍! خدا... ‍! خدا ... ! خدا ... ! چرا نمی توانم چیزی بنویسم ؟ من که این همه حرف داشتم ، این همه عاشق بودم پس کو؟ کجاست ؟ واقعا باورش برایم سخت است . انگار خواب می بینم. دلم درد دارد دردی که حتی اجازه نمی دهد تصویر غمناک اش روی کاغذ نمایان شود . نمی خواهد دیگران آن ها را ببینند . این دل من است . دلم نمی خواهد دیگران به رنج هایش پی ببرند . مدتی فکر می کنم .
سکوت حالا حتی بر افکارم نیز مسلط شده است . می سوزاند . هم دردها ... هم شعله ی این شمع ... شعله دستانم را و درد ها دلم را ... یادم می آید شب هابی را که پای این کاغذ برای کسی نامه می نوشتم . آن شب ها ذهنم دچار انجماد فکری نشده بود ... مغزم سنگینی نمی کرد . کاغذ سفید نبود و من حال بهتری داشتم . امشب سرد ام روزگار و زندگی یا عشق مرا سرد نکرده اند . من به قدر کافی گرم نیستم . دلم سوخت ولی من سردم . دستانم سوخت ولی من سردم . حتی سیگار هم روشن است ولی من هنوز سردم .
دلم برای یک هوای گرم ، یک احساس گرم یا یک نگاه گرم تنگ شده است . کاغذ و قلم را کنار می گذارم . از جا بر می خیزم و چراغ اتاق را روشن می کنم . شمع هنوز روشن است به نورش خیره می شوم. چیزی جز یک قلم و صفحه ی بدون نوشته نمی بینم. سفید و ساده است .
می دانی چرا ؟ چون تحمل حرف های مرا نداشت . چون جوهر قلم هم سرد بود و میلی به جاری شدن نداشت . عقب تر می روم به دیوار تکیه می دهم و آرام روی زمین می نشینم .
نفس آرامی می کشم و جلوی پاهایم را نگاه می کنم . چند لکه بی رنگ روی زمین ریخته شده ، کمی دقت می کنم ... این ها اشک های من اند ، چه پاک و بی آلایش اند این اشک ها ! مکثی که می کنم باعث سرازیر شدن قطره های بیشتری می شود . دیگر برایم مهم نیست ... چند لحظه بعد گذشته ام از جلوی چشمانم می گذرد . تمام اشتباهاتم را می بینم و از آن ها لذت می برم. زیرا دیگر نیازی به تکرارشان نیست . برای تکرارشان به اندازه ی کافی خسته ام !

/یکم شهریور 1391/
متین
 
  • شروع کننده موضوع
  • #5

8043

کاربر فوق‌فعال
ارسال‌ها
121
امتیاز
451
نام مرکز سمپاد
شهید بهشتی
شهر
گرگان
یاد داشت

- 4 -
عقربه های ساعت دائم از یک نقطه میگذرند . ثانیه ها را حس نمی کنی . چکه چکه کردن قطرات توجهت را جلب می کند .
این جا هستی ولی با تن خود غریبه ای . انگار اطرافت را ابر های سیاهی پر کرده و تو در این میان می چرخی .
صدای قطرات لحظه به لحظه بیشتر می شود و تو به ادبیات زندگی ات نگاهی می اندازی. گذشته ، حال و آینده ات را صرف می کنی .
باریکه ای از نور میان پرده های کهنه ی اتاقت چشم هایت را می زند . امیدوار می شوی که هنوز شب فرا نرسیده .
شلوغی شهر را می توان از صدای بوق ماشین های بیرون ساختمان فهمید . شهر تو را می یابد .
زیر این آسمان آفتابی دراتاقی تاریک جوانی امروزش را فدای دیروز و فردایش می کند . نفس نفس می زنی .
همه چیز را کابوسی طولانی می پنداری. تنها چیزی که زمزمه می کنی 3 کلمه ی ساده است : کاش رها شوم !
آرزوی خوابیدن می کنی بدون ترس از بیداری بعد از آن . نگاهت را به تصویر روی دیوار ترک خورده ی اتاق می اندازی .
به تو لبخند می زند . لبخند زنی زیبا در آن لحظه تنها چیزی است که به تو آرامش می بخشد .
از بیرون اتاق صدایی می آید . نزدیک تر می شود . فردی در حال دویدن روی راه پله ها است .
صدا که به اوج خود رسید ناگهان سکوت همه جا را فرا می گیرد . آن شخص مضطرب است . لحظه ای درنگ می کند .
نمی داند چه کند. گویی تردید دارد. با صدایی ابهام انگیز نام تو را صدا می زند . لحنش آشناست . او را به یاد داری .
دو بار ... سه بار ... و بعد از بار پنجم مایوس می شود . به نظر می رسد پشیمان شده و قدم ها دورتر می شوند .
هیجان اندکی که داشتی از بین می رود . ولی ... این بار در را با آن دستان لطیف به شدت می کوبد .
انگار مصمم است تا وارد شود . صدای کوبیدن درب را از یاد می بری . در این خلسه ی سنگین فقط یک چیز می شنوی .
چک چک قطراتی غلیظ ... دقائقی بعد وارد اتاق می شود و این بار تنها نیست . برای وارد شدن از کسی کمک خواسته و حالا قدم ها نزدیک می شوند .
با سرعت به طرف اتاق نشیمن می روند . پلک های او موازی شده اند در حالیکه از نقطه ای نگاهش را دور نمی کند.
در مقابلش کنار مبلی روی زمین مردی کاغذی خونین در دست دارد . او با همان چهره ی بهت زده برگه را در دست می گیرد .
با دستان خون آلودش برگه را بر می گرداند . اولین قطره اشک از چشمانش جاری ... و روی کف پوش خونین زیر پایش می ریزد .
بغضی که در گلو دارد صدا و دستانش را می لرزاند . آرام جمله ی تو را تکرار می کند : " مرا ببخش " !
/پنجشنبه 9 شهریور/
متین
 

yeeganeh

کاربر حرفه‌ای
ارسال‌ها
368
امتیاز
2,494
نام مرکز سمپاد
فرزانگان
شهر
نیشابور
دانشگاه
دانشگاه صنعتی شاهرود
رشته دانشگاه
مدیریت صنعتی
پاسخ : دیوار های یک ذهن بیمار ...

قلمتو دوس دارم قشنگ مینویسی. من در حده اطلاعاته خودم نقصی پیدا نکردم که نقدش کنم.
خیلی خوشم اومد. :)
 
  • شروع کننده موضوع
  • #7

8043

کاربر فوق‌فعال
ارسال‌ها
121
امتیاز
451
نام مرکز سمپاد
شهید بهشتی
شهر
گرگان
پاسخ : دیوار های یک ذهن بیمار ...

به نقل از uniQue :
قلمتو دوس دارم قشنگ مینویسی. من در حده اطلاعاته خودم نقصی پیدا نکردم که نقدش کنم.
خیلی خوشم اومد. :)
ممنون از لطفت رضایت مخاطب همیشه بهم انرژی داده :)
 
  • شروع کننده موضوع
  • #8

8043

کاربر فوق‌فعال
ارسال‌ها
121
امتیاز
451
نام مرکز سمپاد
شهید بهشتی
شهر
گرگان
چرک نویس [ 1 ] : شهر را در چشمان تو می بینم

9994d5f6371.jpg

- 5 -
شهر را در چشمان تو می بینم ...
هوا تاریک است ...
سگی در شهر پرسه می زند زبانش کریه...
نگاهش مریض ؛ صدایش فجیع .
ولی وفایش عجیب است .
شهر چشمانت سگ دارد .. هوا دارد ... عجیب دارد !
در متروکه هایش دنبال خودم می گردم .
حالا باران گرفته ... از جنس اشک های تو
اشک های اتانولی ات حکمِ مِی دارند .
گریه کن !

/جمعه 10 شهریور/
متین
 
  • شروع کننده موضوع
  • #9

8043

کاربر فوق‌فعال
ارسال‌ها
121
امتیاز
451
نام مرکز سمپاد
شهید بهشتی
شهر
گرگان
زادگاه من

ea7084e78b1.jpg

- 6 -
آن جااست زادگاه من ...
گهواره ی خشکیده ی لبریز از مهر مادر ، عروسک چوبی ساخته ی دست پدر ، نوازش های شبانه ی مادربزرگ و دست های بی رنگ رو با رگ های سبز برجسته ی پدربزرگ .
آن سو را دنبال کن ؛ قدری بعد طلوع آفتاب را خواهی دید از پس سرزمین من .
به آنجا می روم ... اینجا غریبه ای بیش نبودم . به من دل نبند .
مرا حس نکن ، دنبال من نیا ! پاهای برهنه ام گواه تقدس راه من اند .
خار های شهر تو تنم را سخت کرد ولی روحم همچنان باقی است . دستانت را بیاور . این ها را بگیر چیزی ندارم جز این چند خرده سنگ .
هرشب در کنار آن برکه ی قدیمی نزدیک خانه ات می نشستم و به درخت بید کنار برکه تکیه می دادم . و اگر برای تماشای مهتاب کنار پنجره اتاقت نمی نشستی من مایوس از دیدنت به امید دیدار و هراسان از خواب سنگی زیر سرم می گذاشتم و در همان حالت در آن سوی برکه به آسمان خیره می شدم .
آن شب ها مرا خوب به یاد دارند اما با تو غریب اند همانگونه که تو در ابتدای ورودم به اینجا با من غریب بودی . می دانم دلت بزرگتر از آن است که برای حقیری چون من تنگ شود ولی بدان ... من می روم . به زادگاهم ...
نبود مرا حس می کند ؛ منظورم تو نیستی ، زادگاه خودم را می گویم .
آنجا نه خار دارد نه برکه و نه سنگ . منتظر من است ...
امیدوارم تو نیز آنگونه مشتاق دیدار دوباره ی من باشی !

متین
 

doel_73

کاربر فعال
ارسال‌ها
22
امتیاز
42
نام مرکز سمپاد
شهید دستغیب(ره)
شهر
داراب
پاسخ : دیوار های یک ذهن بیمار ...

به نظرم اگه داستان اولت رو یه خرده آروم تر بنویسی، یه خرده سنگین تر بنویسی، می تونی تراکم لحن ادبی نوشتت رو افزایش بدی که بیشتر با آدم حرف بزنه.در مورد تعبیرات و سیر نوشتت بهت تبریک میگم.قابل تحسینه.به نظرم یه خرده هم روی پایان نوشته هات تمرکز کن.سعی کن خیلی بی مهابا نوشتت رو تموم نکنی.راستی حس خوبی تو نوشتت هست سعی کن اونواز دست ندی.
 
  • شروع کننده موضوع
  • #11

8043

کاربر فوق‌فعال
ارسال‌ها
121
امتیاز
451
نام مرکز سمپاد
شهید بهشتی
شهر
گرگان
پاسخ : دیوار های یک ذهن بیمار ...

به نقل از DoEl :
به نظرم اگه داستان اولت رو یه خرده آروم تر بنویسی، یه خرده سنگین تر بنویسی، می تونی تراکم لحن ادبی نوشتت رو افزایش بدی که بیشتر با آدم حرف بزنه.در مورد تعبیرات و سیر نوشتت بهت تبریک میگم.قابل تحسینه.به نظرم یه خرده هم روی پایان نوشته هات تمرکز کن.سعی کن خیلی بی مهابا نوشتت رو تموم نکنی.راستی حس خوبی تو نوشتت هست سعی کن اونواز دست ندی.
مرسی از انتقادت دوست من . باهات موافقم حتما تو نوشته های بعدی سعی می کنم رعایت کنم . اون اولین داستانی بود که نوشتم در کل تازه شروع به نوشتن کردم . ممنون :)
 
  • شروع کننده موضوع
  • #12

8043

کاربر فوق‌فعال
ارسال‌ها
121
امتیاز
451
نام مرکز سمپاد
شهید بهشتی
شهر
گرگان
کنجکاوی

kb3sb9apse7izykrfv52.jpg

- 7 -
من یک پیاده ام ، در فصول مختلف سال در سرما و گرما گاه با چتر و گاهی با سادگی تمام در پیاده رو ها قدم می زنم . روز ها چشم در چشم مردم و شب ها به عنوان ناشناسی پیاده در نظرشان خوانده می شوم . در راه به چیز های گوناگونی فکر می کنم . افکارم نیز همانند من پیاده اند اما سریع تر ... آدم ها کنجکاوند . می توانم کنجکاوی هایشان راجع به شخصیتم را از چهره هایشان بخوانم . ولی هیج کدام به این فکر نمی کنند که شاید من هم به همان اندازه و حتی بیشتر کنجکاو باشم . اما این کنجکاوی هیچگاه نمایان نمی شود . حداقل از طرف من . پیاده رو های شهر به مغازه ای پر از کالا می مانند . در تشبیه آدم ها به کالا یک نکته را باید در نظر گرفت و آن این است که یک کالا توانایی فروش خود را ندارد اما آدم ها شاید ...
به علاوه اجناسی که روزانه با آن ها سر و کار داریم طبق برچسب کشور یا شرکت سازنده نشانه گذاری می شوند اما این ذات آدم ها است که به آن ها ارزش می دهد . یک چیز بین کالا و آدم مشابه است یعنی قلابی بودن . بعضی ها یا شاید عده ی کثیری آنگونه که تصور می شود نیستند . تنوع آدم ها مرا گیج می کند . بهتر است مثال مغازه را به یک فروشگاه زنجیره ای تغییر دهیم . هنگام عبور از کنار بعضی ها احساس که نه اما زیر چشمی می توانم بارکد روی بدنهایشان را ببینم . این ها از دور رمزآلود اند اما در حقیقت بیش از جسمی آلوده به خطوط موازی مشکی رنگ روی خود نیستند . شاید فاحشه های شهر من همین ها هستند . نمی دانم ...
من فقط می ترسم . هر صبحگاه که از خواب بیدار می شوم تا قبل از خروج از خانه هیجانات زیادی را پشت سر می گذارم . این هیجانات از لحظه ای که چشمانم را می گشایم آغاز می شوند . هر روز صبح که برای شستن دست و صورت و مسواک زدن به دستشویی می روم قبل از حرکت به سمت آینه چشم هایم را می بندم . و در همان حالت شیر آب را باز می گذارم . صدای بر خورد قطرات آب با کاسه ی زیر آینه از ترسم می کاهد اما تنها زمان است که می گذرد نه این ترس لعنتی . در واقع از آن می ترسم که با گشودن چشمانم منِ دیروز که آخرین بار قبل از خواب جلوی این آینه ایستاد نباشم .از بارکد خوردن روی افکارم یا از محو شدن تصویر مقابلم درون آینه می ترسم ...
شاید این لبخند زیبا انعکاس بهت و غمی کهنه در من باشد ... اما ترس هایم در آینه های خانه ام خلاصه نمی شوند . اگر اینگونه نبود مدت ها قبل آن ها را کدر می نمودم . گه گاهی هنگام قدم زدن متوجه توقف ناگهانی ام می شوند . آن ها دنبال دلیلی برای این توقف می گردند . یکی با خودش فکر می کند شاید کلیدش را جا گذاشته . دیگری می گوید شاید راه را بلد نیست یا فراموش کرده و بغل دستی اش این حرف را تایید می کند . آن سوی خیابان حتی یکی فکر می کند که شاید من ایست قلبی کرده ام . اما یک پوزخند ساده یا شاید پیچیده در ذهن خودم جواب قانع کننده ای برای همه ی این کنجکاوی ها باشد . چند لحضه بعد عینک دودی درون جیبم را بر می دارم و به چشم می زنم و کنجکاوی هایشان برای مدتی خاموش می شود . آن ها به قدری در اینگونه افکار غرق شده اند که حتی متوجه نور زننده ی آفتاب نمی شوند .
مثال کودکی هستند که اسباب بازی اش را شکسته و منتظر دعوت دوستش به بازی است . این کنجکاوی آدم های نشانه ی نقطه ی مقابل انتظار یعنی فرار است . آن ها در فرار از افکار خود و پناه بردن به هویت دیگری به سر می برند . کاری که خودشان آن را " کنجکاوی " می خوانند ...

متین
 

Mirage

کاربر نیمه‌فعال
ارسال‌ها
12
امتیاز
24
نام مرکز سمپاد
فرزانگان
شهر
تهران
پاسخ : دیوار های یک ذهن بیمار ...

به نظر من که عالی بود . :)
امیدوارم همین طور به نوشتن ادامه بدی . (;
 
  • شروع کننده موضوع
  • #14

8043

کاربر فوق‌فعال
ارسال‌ها
121
امتیاز
451
نام مرکز سمپاد
شهید بهشتی
شهر
گرگان
چرک نویس [2] : خواب گریزان

cejyguvm5r25i9ibqgjo.jpg


- 8 -

عشق بازی من با
کاغذ های مچاله ی شعر آلود روی تخت
لکه های جوهر
دست های یخ زده
موسیقی دائما در حال تکرار
و خواب ... گریزان از من !
 
  • شروع کننده موضوع
  • #15

8043

کاربر فوق‌فعال
ارسال‌ها
121
امتیاز
451
نام مرکز سمپاد
شهید بهشتی
شهر
گرگان
بدون شرح ! :D

از شعر هیچی حالیم نمی شه ولی اولین بار فک کنم یه همچین چیزی نوشتم :D
- 9 -

هیچ کس تنها نیست !
واقعا تنها کیست؟
او که شب ها اشک می ریزد روی تخت؟
یا که فریادش سکوت است بر روی بخت ؟
یار تنها کیست؟ جنس اشک هایش چیست؟
بغض شعر هایش غریب است با لبخند؟
آرزویش چیست؟
پیک مشروبش دو تااست اما خالی یکیست؟
گریزان از غروب است و طلوعش رو به مرگ؟
خسته از عشق است و نامش هم دو بخش؟
کار هر روزش پس چیست؟
شعله ی شمع اتاقش را که روشن می کند؟
سوزش درد های دلش با چه فروکش می کند؟
ذهنش از کدامین کس پر است؟ یا که خالی است و شعورش سردرگم است؟
وزن شعر هایش چه؟ غمناک است؟
درک رویاهایش وحشتناک است؟
آخر این تنها کیست؟
مرد روی نیمکت ، کنج شهر یار تنها نیست؟!

متـیـــن
 
  • شروع کننده موضوع
  • #16

8043

کاربر فوق‌فعال
ارسال‌ها
121
امتیاز
451
نام مرکز سمپاد
شهید بهشتی
شهر
گرگان
پاسخ : دیوار های یک ذهن بیمار ...

از شعر خوشم اومده چند روزه ... یه شعر با :
بز و کهکشان و پتو {-8

- 10 -
این علف ها دیگر چیست؟
من را کجا اورده اند؟
غربت بزها که گویند اینجاست؟
سرگیجه دارم ، نا خوش احوالم بسی
مردمش چرا اینگونه اند؟
شکل بز های اطراف پونه اند .
آن طرف یک جانور
پیچیده دورش هاله ای همچون پتو
مانده ام بیمار است؟
اما نشانی از سرما نیست
جملگی رفتارشان مضحک است
این جا کجاست؟!
کهکشان اینجا راهش شیری نیست
آدمانش هم بُزَند ، "شیر"ی نیست
این عجایب دوخته اند چشمی به من
من گریزان حالتم در هر قدم
" به کجا خواهی گریزی ؟ "
یک بز پیر می پرسد مرا
مات و مبهوت غرق سوال ام بی جوابی
این جا کجاست؟!
:D :D :D
 
  • شروع کننده موضوع
  • #17

8043

کاربر فوق‌فعال
ارسال‌ها
121
امتیاز
451
نام مرکز سمپاد
شهید بهشتی
شهر
گرگان
چرک نویس [3] : سرنوشت معلوم

- 11 -
سر نوشت دست اوست ...
همانگونه که کارگردان قصه سناریو را در دست دارد
ته قصه برای او مشخص است
ما نیز بازیگریم
شاید از بازی لذت ببریم
اما
فیلمی که آخرش پنهان نیست
لذتی ندارد
شاید ترجیح نمی دادم جای او باشم !
شاید هم کفر گفتم !
نمی دانم ...

مــتـیــن
 
  • شروع کننده موضوع
  • #18

8043

کاربر فوق‌فعال
ارسال‌ها
121
امتیاز
451
نام مرکز سمپاد
شهید بهشتی
شهر
گرگان
به مناسبت روز دختر

8ewtbjtnl524p21sbeui.jpg

- 12 -
اواخر شهریور
خنکای عصر تابستان
سایه ی درخت انگور احاطه اش کرده
دستانش پی بازی با برگ ها می جنبند
موهایش هم در مسیر باد
کیف کوچکش
دو قدم دورتر از انگور میان برگ ها .
خیره است
به گل های سرخی که در دست دارد
به سرخی لبهایش نیست
اما بوی مادر می دهند
او
از جنس مادر است !

28 شهریور
متــــین
 
  • شروع کننده موضوع
  • #19

8043

کاربر فوق‌فعال
ارسال‌ها
121
امتیاز
451
نام مرکز سمپاد
شهید بهشتی
شهر
گرگان
پاسخ : دیوار های یک ذهن بیمار ...

به نقل از Fatemeh Mohammadkhani :
میشه گفت قالب فکریمون (در رابطه با نوشتن) به هم نزدیکه:)
واقعا قلمتو دوست دارم:)
شاید بعضی از نکات ادبی رعایت نشن اما خودش ی سبک دلنشینه:)
موفق باشی دوست من:)
مرسی ... :)
شاید اینایی که گذاشتم در حدی نباشن که بشه انتقادشون کرد اما
من همینجا استارت نوشتن رو زدم ، همینجا هم عیب هام رو پیدا می کنم . البته با کمک دوستان :D
 
  • شروع کننده موضوع
  • #20

8043

کاربر فوق‌فعال
ارسال‌ها
121
امتیاز
451
نام مرکز سمپاد
شهید بهشتی
شهر
گرگان
خاکــــ

38qz2ffysmethwpapor6.jpg

- 13 -

بغض گندم
اعتراضش به نبود جرعه ای باران
سایه سار نخل پیری
که لب از لب نگشاید تا شاید
برهاند خود را از تن خاک
پوزخند مترسک به کلاغی نا آرام
بانگ ناموزون کمک
در پس غرور رفته به باد
نخل و مترسک در رکوع
قبله ای با نام کشاورز
و خاک ...
در تکاپوی رسیدن به شبی
که صبحش در راه است
گرچه قیامت به آن وصله شده !
 
بالا