• اگر سمپادی هستی همین الان عضو شو :
    ثبت نام عضویت

ملک الشعرای بهار

  • شروع کننده موضوع NESA
  • تاریخ شروع
  • شروع کننده موضوع
  • #1

NESA

کاربر حرفه‌ای
ارسال‌ها
302
امتیاز
105
نام مرکز سمپاد
فرزانگان 1 مشهد
شهر
مشهد
بهار.jpg



محمد تقی بهار ملقب به ملک الشعرای بهار شاعر، ادیب، سیاستمدار و روزنامه‌نگار ایرانی است. وی در سال ۱۲۶۳ هجری شمسی در مشهد متولد شد. مقدمات و ادبیات فارسی را نزد پدر خود ملک الشعرای صبوری آموخت و برای تکمیل معلومات عربی و فارسی به محضر “ادیب نیشابوری” رفت. بعد از فوت پدر، ملک الشعرای دربار مظفرالدین شاه شد. وی شش دوره نمایندهٔ مجلس شد و سالها استاد دورهٔ دکتری ادبیات دانشسرای عالی و دانشکدهٔ ادبیات بود. به علت پیوستن به مشروطه‌طلبان و آزادی‌خواهان چند بار تبعید و زندانی شد که سالهای زندان و تبعید از پربهره‌ترین سالهای زندگی ادبی وی بوده است. بهار در روز دوم اردیبهشت ۱۳۳۰ هجری شمسی، در خانهٔ مسکونی خود در تهران زندگی را بدرود گفت و در شمیران در آرامگاه ظهیرالدوله به خاک سپرده شد. ازمعروفترین آثار وی دیوان اشعار، سبک شناسی که در سه جلد در بارهٔ سبک نوشته‌های منثور فارسی نوشته شده، تاریخ احزاب سیاسی، تصحیح برخی از متون کهن مانند تاریخ سیستان و مجمل‌التواریخ و القصص، تاریخ بلعمی را می‌توان نام برد.​



گر به کوه اندر پلنگی بودمی
سخت فک و تیز چنگی بودمی


گه پی صید گوزنی رفتمی
گاه در دنبال رنگی بودمی


گاه در سوراخ غاری خفتمی
گاه بر بالای سنگی بودمی


صیدم از کهسار و آبم ز آبشار
فارغ از هر صلح و جنگی بودمی


گه خروشان بر کران مرغزار
گه شتابان زی النگی بودمی


یا به ابر اندر عقابی گشتمی
یا به بحر اندر نهنگی بودمی


بودمی شهدی برای خویشتن
بهر بدخواهان شرنگی بودمی


ایمن از هر کید و زرقی خفتمی
غافل از هر نام و ننگی بودمی


نه مرید شیخ و شابی گشتمی
نه اسیر خمر و بنگی بودمی


ور اسیر دام و مکری گشتمی
یا خود آماج خدنگی بودمی


غرقه در خون خفتمی یا در قفس
مانده زیر پالهنگی بودمی


مر مرا خوشتر که در این دیولاخ
خواجهٔ با ریو و رنگی بودمی





با شه ایران ز آزادی سخن گفتن خطاست
کار ایران با خداست


مذهب شاهنشه ایران ز مذهبها جداست
کار ایران با خداست


شاه مست و شیخ مست و شحنه مست و میر مست
مملکت رفته ز دست


هر دم از دستان مستان فتنه و غوغا به پاست
کار ایران با خداست


مملکت کشتی، حوادث بحر و استبداد خس
ناخدا عدل است و بس


کار پاس کشتی و کشتی‌نشین با ناخداست
کار ایران با خداست


پادشه خود را مسلمان خواند و سازد تباه
خون جمعی بی‌گناه


ای مسلمانان! در اسلام این ستمها کی رواست؟
کار ایران با خداست


باش تا خود سوی ری تازد ز آذربایجان
حضرت ستار خان


آن که توپش قلعه کوب و خنجرش کشورگشاست
کار ایران با خداست


باش تا بیرون ز رشت آید سپهدار سترگ
فر دادار بزرگ


آن که گیلان ز اهتمامش رشک اقلیم بقاست
کار ایران با خداست


باش تا از اصفهان صمصام حق گردد پدید
نام حق گردد پدید


تا ببینیم آن که سر ز احکام حق پیچد کجاست
کار ایران با خداست


خاک ایران، بوم و برزن از تمدن خورد آب
جز خراسان خراب


هرچه هست از قامت ناساز بی‌اندام ماست
کار ایران با خداست



مرغ سحر ناله سر کن

داغ مرا تازه‌تر کن



زآه شرربار این قفس را

برشکن و زیر و زبر کن



بلبل پربسته! ز کنج قفس درآ

نغمهٔ آزادی نوع بشر سرا



وز نفسی عرصهٔ این خاک توده را

پر شرر کن



ظلم ظالم، جور صیاد

آشیانم داده بر باد



ای خدا! ای فلک! ای طبیعت!

شام تاریک ما را سحر کن



نوبهار است، گل به بار است

ابر چشمم ژاله‌بار است



این قفس چون دلم تنگ و تار است

شعله فکن در قفس، ای آه آتشین!



دست طبیعت! گل عمر مرا مچین

جانب عاشق، نگه ای تازه گل! از این



بیشتر کن

مرغ بیدل! شرح هجران مختصر، مختصر، مختصر کن



عمر حقیقت به سر شد

عهد و وفا پی‌سپر شد



نالهٔ عاشق، ناز معشوق

هر دو دروغ و بی‌اثر شد



راستی و مهر و محبت فسانه شد

قول و شرافت همگی از میانه شد



از پی دزدی وطن و دین بهانه شد

دیده تر شد



ظلم مالک، جور ارباب

زارع از غم گشته بی‌تاب



ساغر اغنیا پر می ناب

جام ما پر ز خون جگر شد



ای دل تنگ! ناله سر کن

از قویدستان حذر کن



از مساوات صرفنظر کن

ساقی گلچهره! بده آب آتشین



پردهٔ دلکش بزن، ای یار دلنشین!

ناله برآر از قفس، ای بلبل حزین!



کز غم تو، سینهٔ من پرشرر شد

کز غم تو سینهٔ من پرشرر، پرشرر، پرشرر شد

xپست متوالی ارسال نکنید
 
  • شروع کننده موضوع
  • #2

NESA

کاربر حرفه‌ای
ارسال‌ها
302
امتیاز
105
نام مرکز سمپاد
فرزانگان 1 مشهد
شهر
مشهد
پاسخ : ملک الشعرای بهار

نامه به سودابه بهار:


bahar_khanawada2.jpg

(سودابه صفدری، همسر ملک الشعراء که بعدها بهارتغییر نام داد، فرزند عطاءالسلطنه است. وی در سال 1358ش، در تهران در گذشت).


دوست ابدی من قربانت شوم.*
با این که شما را ندیده ام، از بخت خودم اطمینان دارم که گنجینه ی عزیز و ثابتی برای قلب و روح خویش انتخاب نموده ام. ولی نمی دانم احساسات شما ازچه قرار است. عزیزم من خودم را برای شما معرفی می نمایم.
یک جوان ثابت العقیده ی خوش قلب، فعال و ساعی، پر حرارت و با غیرت، در دوستی محکم و در دشمنی با اهمیت. حیات من در یک فامیل خوش اخلاق متدین بوده و در دامان مادر فاضله و حق پرستی تربیت شده ام. در فامیل ما خست و دروغگوئی، اصراف و هرزه خرجی موجود نبوده و نیست. به ما یعنی به خود و خواهر و دوبرادرم، همواره توصیه شده است که کار کن و فعال بوده و نان خودمان را با سعی و اقدام تدارک نموده و با خوشروئی و آسودگی بخوریم. من از سن هژده سالگی که پدرم وفات کرده است، رئیس و بزرگتر خانواده ی خود بوده و فامیل بزرگ خود را با عزت و آبرومندی اداره کرده ام و تا امروز که سی و سه سال از عمرم می گذرد، رئیس این خانواده بوده و برای خانواده ی خودم جز عزت و سرافرازی و استراحت، چیزی به کار نبسته ام. شهرت و احترام من به قوه ی هوش و سعی و اقدام خودم بوده است. ولی چون یک همسر و رفیق دلسوزی که مرا اداره کند، نداشته ام با هرچه به دست آورده ام صرف شده است.
خودم در تهران مانده و مادرم به واسطه ی مرض اعصاب و مفاصل در مشهد مانده و قادر به آمدن به تهران نشده است. زندگانی من در مشهد خیلی مرتب و آبرومند بوده است. منازل شخصی و اثاث البیت خانوادگی، مادر و همشیره و برادر و قریب پانصد نفر بستگان پدری و چند نفر بستگان مادری من نیز در خراسانند. ولی خودم نظر به علاقه ی کاری و نظریات سیاسی، نا چار در تهران اقامت نموده،و می خواهم داخل یک حیات فامیلی جدیدی بشوم. چون می توانم فامیل جدید خودم را به فضل خدا و قوه ی سعی و عمل و معلومات خودم، به خوبی و در نهایت آبرومندی اداره نمایم. به این نیت مصمم شده و به وسیله ی عزیزترین دوستانم معتصم السلطنه و مرآت السلطان با شما دست دوستی و وصلت داده و امیدوارم که تا روزی که زنده بمانم دست خود را از دست شما بیرون نکشم و با شما زندگی کنم. به شما اطمینان می دهم که من جز شما دیگری را دوست نداشته و نخواهم داشت. مثل سایر جوانان جاهل و بی تجربه، پیرامون هوی و هوسهای جوانی نگشته و در آتیه هم به طریق اولی نخواهم گشت.
من فطرتا با عصمت و عفت و تعصب خانوادگی بار آمده و این حس شریف را تا عمر دارم، از خود دور نخواهم کرد. البته شما هم با آن سوابقی که به پدر محترم شما سراغ دارم و فعالیت و شرافتی که از مادر گرامی و بزرگوارتان و سایر بستگان اطلاع یافته ام، با من هم عقیده بود و قدر یک دوست صمیمی و همسر جدید را که می بایست بقیه ی عمرتان را با او به سر برید به خوبی خواهید دانست و شوهر شما کسی است که دوستی او برای عموم مردم با شرافت و نجیب، ذیقیمت بوده و یک نفر از اخلاق و رفتار او مکدر نبوده و شاکی نیست. بدیهی است که شما نیز از این حیث با عموم هم عقیده بوده و هیچ وقت از من شاکی نخواهید بود. زودتر با یک حس شریف و حرارت پاک و عقیده ی ثابت و مستحکمی، خودتان را برای اداره کردن روح و قلب و خانه ی من حاضر کنید. شما صاحب دارائی و ثروت من و فرمانروای خانه و قلب من خواهید بود. باید با نیتی خالص و صمیمیتی قلبی و بی آلایش از عهده ی این مسؤلیت و صاحبخانگی و دلداری و دلنوازی حقیقی برآئید.
من به خداوند تبارک و تعالی متوسل شده و با شما متوصل می شوم و از خداوند درخواست می کنم که قلب شما با قلب من طوری متصل شود که جدائی و فاصله در بین نباشد.
عزیزم به قدری میل دارم تو را ملاقات کنم که حدی ندارد. دوست داشتم که این مطالب را در حضورت عرض کرده و قلب تو را در موقع اظهار احساسات قلبیه ی خودم بسنجم و احساسات تو را آزمایش نمایم. من رب النوع عشق و دوستی و صمیمت و وفاداریم. آیا تو هم با من در این عقیده هم راه و هم آواز خواهی بود؟ اخ چه خوب بود که ما زود تر هم را می دیدیم. وقبل از موقعی که تکمیل تدارکات به ما اجازه ی ملاقات بدهد یکدیگر را ملاقات می نمودیم. دیگر اینطور بشود یا نشود نمی دانم. در هر لحظه منتظرم که تو هم احساسات خودت را زودتر به توسط خط خودت به تفصیل برای من بفرستی .
من حالا جز خیال تو و فکر تو مشغولیت دیگری ندارم می خواهم بنا آورده و بین قسمت متقدم منزل و قسمت متأخر آنرا دیوار کشیده از هم تفکیک نمایم. منزل حالیه ی ما خیلی خوب، جدید البنا و نوین است . حیف است از این منزل خارج شویم برای اطاق پذیرائی شما دو اطاق مجزا نموده و برای پذیرائی خودم یک اطاق و یک ناهارخوری و برای اطاق خواب هم اطاق دیگری موجود داریم. برای صندوقخانه و انبار و غیره اطاقها و زیرزمینهای مرتب و محکمی مهیاست. وسعت و دلنوازی حیات به قدر مکفی است. گمان نداریم به شما بد بگذرد. فقط شما باید یک آشپز قابل وتمیز زنانه با خودتان بیآورید و کلفت دوست داشتنی هم برای خود تان انتخاب نمائید. در قابلیت و نظافت آشپز خیلی دقت کنید. ملاحظه ی صرفه و غیره را ننمائید . در امانت و صحت عمل کلفت هم دقت بفرمائید. از قبل بنده خدمت خانم معظمه ی خودتان سلام و عرض عبودیت تبلیغ نموده از طرف من دست ایشان را ببوسید.
والباقی عن التلاقی تمت م.بهار

* این نامه را به سودابه صفدری، همسر آینده اش در هنگامی نوشته که تازه از او خواستگاری کرده بود. هنوز اوراندیده و تنها وصفش را از یکی از دوستان خود شنیده بوده است.
 

matin320

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
1,363
امتیاز
10,034
نام مرکز سمپاد
شهید هاشمی نژاد II
شهر
مشهد
سال فارغ التحصیلی
94
دانشگاه
شهید باهنر
رشته دانشگاه
دامپزشک / سیاست
پاسخ : ملک الشعرای بهار

من از اون شعرش توی کتاب ادبیات اول دبیرستان خیلی خوشم اومد.

کلا به نظر من کتاب ادبیات سال اول دبیرستان شاهکاره. :>
 

Shakila.A

کاربر فعال
ارسال‌ها
46
امتیاز
405
نام مرکز سمپاد
فرزانگان5
شهر
تهران
مدال المپیاد
شیمی میخوندم...!
دانشگاه
تهران
رشته دانشگاه
ماشینای صنایع غذایی
پاسخ : ملک الشعرای بهار

مرغ سحر ناله سر کن
داغ مرا تازه تر کن
ز آه شرر بار این قفس را
بر شکن و زیر و زبر کن
بلبل سر بسته ز کنج قفس درآ
نغمه ی آزادی نوع بشر سرا
در نفسی عرصه ی این خاک توده را
پر شرر کن!!
ظلم ظالم جور صیاد
آشیانم داده بر باد
ای خدا ای فلک ای طبیعت
شام تاریک ما را سحر کن
نو بهار است گل به بار است
ابر چشم ژاله بار است
این قفس چون دلم تنگ و تار است
شعله فکن در قفس ای آه آتشین
دست طبیعت گل عمر مرا مچین
جانب عاشق نگه ای تازه گل ازین
بیشتر کن بیشتر کن
مرغ بیدل شرح هجران مختصر
مختصر کن
 

sandra

کاربر حرفه‌ای
ارسال‌ها
281
امتیاز
2,380
نام مرکز سمپاد
فرزانگان
شهر
تهران
سال فارغ التحصیلی
96
دانشگاه
خوارزمی
پاسخ : ملک الشعرای بهار



دعوی چه کنی؟ داعیه‌داران همه رفتند

شو بار سفر بند که یاران همه رفتند

آن گرد شتابنده که در دامن صحراست

گوید : « چه نشینی؟ که سواران همه رفتند»

داغ است دل لاله و نیلی است بر سرو

کز باغ جهان لاله‌عذاران همه رفتند

گر نادره معدوم شود هیچ عجب نیست

کز کاخ هنر نادره‌کاران همه رفتند

افسوس که افسانه‌سرایان همه خفتند

اندوه که اندوه‌گساران همه رفتند

فریاد که گنجینه‌طرازان معانی

گنجینه نهادند به ماران، همه رفتند

یک مرغ گرفتار در این گلشن ویران

تنها به قفس ماند و هزاران همه رفتند

خون بار، بهار! از مژه در فرقت احباب

کز پیش تو چون ابر بهاران همه رفتند
 
بالا