برچسب: عشق

نقل و انتقالات میان مدارس سمپاد !

سلام به همه دوستان ،

آرزو دارم روزه ها و عبادت هاتون در ماه مبارک مورد عنایت خدا قرار بگیره . با رسیدن این موقع از سال درخواست های انتقالی دانش آموزان از همه ی مراکز سمپاد به مرکزهای مجهز تر و قوی تر شروع می شه ، به این خاطر که در هر شهر و شهرستانی معمولاَ تعداد معدودی مرکز پیشرفته با معیار های استعدادهای درخشان وجود داره که بیشتر المپیادی ها و رتبه های خوب کنکوری توی اون مشغول به تحصیل اند . راستی شما از مدرسه خودتون راضی هستید؟ شما تابحال فرم انتقالی رو پر کردید؟ و آیا تا الان پشیمون نشدید؟ اگه تجربه انتقالی گرفتن رو داشتید یا اطلاعاتی درباره انتقالی گرفتن دارید یا نظری درباره علت و انگیزه های انتقالی دارید خوشحال می شم اعلام کنید.

 

عشق

نزدیک شش سال داشت  که برای بار اول عاشق شد

عاشق مداد رنگی نارنجی اش!

روزها گذشت

خودکار را که دید ، مداد رنگی را فراموش کرد

مداد رنگی جایی در انتهای کشو خاک خورد

و گریست

یزرگتر شده بود که یک روز

جادوی روان نویس نارنجی ، فکر خودکار را از سرش بیرون کرد

نوشته هایش همه بوی گامهای او را گرفت

و شد تمام دنیایش

اما

روان نویس همراه خوبی نبود

بی وفا بود

زود به عشقش پشت کرد

و او گوشه اتاق نشست

و گریست

دیگر آن قدر بزرگ شده بود که درک کند

روان نویس حق داشت که به او پشت کند

رسم دنیا همین بود

کشو ها را که مرتب می کرد

مداد رنگی نارنجی خاک خورده توجهش را جلب کرد

و حسی دور

وجودش را پر کرد

عشق اول…

Time Stops

ناگهان زمان مي‌ايستد!

و تو احساس مي‌كني كه به آن رسيدي… شايد هم او
زمان كه مي‌ايستد هر چه زور مي‌زني نمي‌تواني بدوي، دست دراز كني، برسي. فقط و فقط با تمام وجود مي‌خواهي آن را… شايد هم او را!
ولي تو مي‌بيني، هر يك لحظه‌ي ديگري را هزاز لحظه فرصت داري…
و تو مي‌خواهي تمام استفاده را ببري.
پس به بدبختي نفسي عميق مي‌كشي. پلكي مي‌زني. و خيره مي‌شوي. هزاران بار خيره مي‌شوي!
تو خوشبختي چرا كه در هر لحظه‌ي ديگري هزار بار خيره شدي، و هزار بار فكر كرده اي كه ممكن است برسي.

دست به زير چانه، هزار بار تا اعماقش مي‌روي، و عاشق‌تر مي‌شوي. هزار برابر!
راهي طولاني داري تا رسيدن! هزار برابر ديگران آن را احساس مي‌كني. ولي تو عاشقي. چندين هزار‌بار. و كيف مي‌كني، لذت مي‌بري و قلقلكت مي‌آيد.
معلوم نيست اين زمان تا كي مي‌خواهد خستگي در كند!

بجنب، تا مي‌تواني خيره شو و چشم بدوز، عميق شو، لذت ببر، عاشق تر شو! بجنب شايد لحظه ‌اي ديگر زمان حركت را از سر گيرد.

بزرگترین …


از یک عاشق شکست خورده پرسیدم:


بزرگ ترین اشتباه؟ گفت عاشق شدن


گفتم بزرگ ترین شکست؟ گفت شکست عشق


گفتم بزرگترین درد؟ گفت از چشم معشوق افتادن


گفتم بزرگترین غصه؟ گفت یک روز چشم های معشوق رو ندیدن


گفتم بزرگترین ماتم؟ گفت در عزای معشوق نشستن


گفتم قشنگ ترین عشق؟ گفت شیرین و فرهاد


گفتم زیبا ترین لحظه؟  گفت در کنار معشوق بودن


گفتم بزرگترین رویا؟ گفت به معشوق رسیدن


پرسیدم بزرگترین ارزوت؟ اشک تو چشماش حلقه زدو با نگاهی سرد گفت:

( مرگ)

http://dariush2.persiangig.com/image/ax/2FFC.jpg


داستان عشق

در روزگارهاي قديم جزيره اي دور افتاده بود که همه احساسات در آن زندگي مي کردند: شادي، غم، دانش عشق و باقي

احساسات . روزي به همه آنها اعلام شد که جزيره در حال غرق شدن است. بنابراين هر يک شروع به تعمير قايقهايشان
کردند.

اما عشق تصميم گرفت که تا لحظه آخر در جزيره بماند. زمانيکه ديگر چیزی از جزيره روي آب نمانده بود عشق تصميم گرفت

تا براي نجات خود از ديگران کمک بخواهد. در همين زمان او از ثروت با کشتي يا شکوهش در حال گذشتن از آنجا بود کمک

خواست.

“ثروت، مرا هم با خود مي بري؟”

(بیشتر…)

شعر عشق

عشق

گاه در انتهای کوچه ی خاطره ها, روی نیمکت رنگ پریده ی آبی
در کنار تنهایی می نشینم
و سکوت را با صدای گرفته ی خود فریاد می زنم
آخر رسم مرام این نیست که تنهایی را تنها گذاشت
در این هنگام است که اشک
اولین اثر از وجود زندگی
یاری که از ابتدای تولد با من است
یادی از این دیوانه ی تنها می کند
گویی نا گفته های بسیار دارد یا شاید کوچه را برای آمدن یار آماده می کند
یا شاید…
رد پای یار در آن دیده می شود ولی یار کجاست؟
نام او را نخواهم گفت
واژگان زمینی از گفتن آن عاجزند و من از گفتن واژگان آسمانی
اکنون, او دیگر تعلق به دروغ ها و بدی ها ندارد
شاید فاصله ی ما به قدر بستن چشمانم باشد
یا شاید در زیر سایه ی درخت در همین اطراف است
در روزگاری که مردم به سایه خود نیز اعتماد نمی کردند
من به جفت سایه ی خود اعتماد کردم
یکی را به طلب خاک دادیم
و دگر نیز با غروب خورشید زندگی از دیدگان محو شد
چندی است که دیگر کسی به این کوچه قدم رنجه نمی کند
نمی دانم چرا؟
شاید دیگر دل ها رنگ بی رنگی ندارند
گویی خدا نیز این کوچه را به دست فراموشی سپرده است
در این کوچه تیر چراغ برقی است که مرا می بیند, می شنود و می خواند
او تنهاست, خدا هم تنهاست و من هم…
میان ما عهدی است
در این کوچه مورچه ای زیر پا له نمی شود
نوشته ای خط زده نمی شود
نفسی در سینه حبس نمی شود
و شاخه ی درختی نمی شکند
شیرینی زندگی در اینجا مجهول می خواند و تلخی نیز واژه ای نامفهوم
بهای شیرینی زندگی بسیار است
برای آنان که می دانند
شاید بهای آن محکومیت کسی است که معنای جرم را نمی داند
راستی برای که می نویسم؟
برای که می خوانم؟
نمی دانم
شاید برای کسی که همه او را دیوانه می خوانند
یا شاید برای مهمان ناخوانده ای که چندی پیش گذر از این کوچه‌ی خلوت کرده است
آدمیان کوچه حقیر ادبیات و دبیر ریاضی اند
چرا که معنی واژگانی چون دروغ و دورویی و بدی را نمی دانند
جالب است…
ولی فاصله ها را خوب می شناسند و می سنجند
در شگفتم! از این مردمان نیزکس نتوانست اندک شادی هایم را به غم هایم تقسیم کند
یا شاید از صفر بیزارند
آنچه را می جستم, یافته ام؟
آری
ولی در کجا؟
یکی در همین کوچه و دیگری در خواب
دیگر آرزویی ندارم
دیروز ها رفتند و با تمام خوبی و بدي این کوچه را ساختند
ولی…
فردایی هست؟
نمی دانم
هیچ کس نمی داند
پس دوست بدار آنها را که لایق دوستی اند.