ماه: جولای 2009

جواني

اگر نامه اي مينويسي به باران،اگر نامه اي مينويسي به خورشيد،اگر نامه اي مينويسي به دريا،سلام مرا نيز بنويس.سلامي پر از شوق پرواز،از روزن آرزوها.
ميخواهم از تو بگويم.از جوان،از جواني،از شور ،از شوق،از سيل باران هاي بهاري در جاري رگهاي تو.از سرخي گونه ات و نبض شقيقه ات كه چون به هيجان آيد طغياني از انقلاب زندگي رگهاست.از تو جوان كه درياي قدرتي،موج نشاطي،شور اشتياقي.گاه چون اقيانوسي آرام و گاه چون موج سهمگين درياي خشمگين.گاه چون شكوفه تازه بهاري و گاه چون برگ زرد پاييزي ملول از بي رحمي.

پيش از اينها پيش از اينها گفته اند از جواني.جواني چيست؟ماهيتش،خصوصيتش و اين كه چه بايد كرد؟راستي چه بايد كرد؟چه طور بايد جوان بود و جوان ماند؟راز جواني در چيست؟
(بیشتر…)

داستان عشق

در روزگارهاي قديم جزيره اي دور افتاده بود که همه احساسات در آن زندگي مي کردند: شادي، غم، دانش عشق و باقي

احساسات . روزي به همه آنها اعلام شد که جزيره در حال غرق شدن است. بنابراين هر يک شروع به تعمير قايقهايشان
کردند.

اما عشق تصميم گرفت که تا لحظه آخر در جزيره بماند. زمانيکه ديگر چیزی از جزيره روي آب نمانده بود عشق تصميم گرفت

تا براي نجات خود از ديگران کمک بخواهد. در همين زمان او از ثروت با کشتي يا شکوهش در حال گذشتن از آنجا بود کمک

خواست.

“ثروت، مرا هم با خود مي بري؟”

(بیشتر…)

ما چیستیم ؟

چند روزی بود که افکارم دو گروه بودند : سیاه و سپید ! افکار سپید ِ افسار گسیخته ام همچون گرگان سپیدی در ژرفنای افکار سیاه می جهیدند و نوری ، هرچند کم سو ، با خود به ارمغان می آوردند . البته دوام نورشان زیاد نبود . سیاهی ها نیز دست روی دست نمی گذاشتند : محو می کردند . پس زمانی که افکار سپیدم را به تنهایی در خلوتی می یافتند ، محو می کردند ، چنان که دود سفیدی در فضا گم می شود . پلیدی من را فرا می گیرد . هر روز بر عدد افکار سیاهم افزوده می شود . سیاه می شوم . تیره می شوم . مانند کاغذی سفید می ماند : نققاشی ذغالش را بر کاغذ ذهنم می کشید !

از تیرگی های ذهنم غول هایی می ساختم و از پیش بیشتر سپیدی ها را محو می کردم : آن ها نیز افسارشان گسیخته بود . چه بسا در حدود افکارم نمی گنجیدند : ذهن دیگران را نیز سیاه می کردند . تبلیغ می کردند . محو می کردند . نابود می کردند . جادو می کردند . اجازه ی ورود افکار پاک را نمی دادند . بسیار تلاش کردم . مضحک بودند . اگر چه فکری سپید به ذهنم می آمد ، دوام نمی آورد : بر ضد پاکی ها ! چنان قدرت ، ناپاکی هایم را فرا گرفته بود که از پاکی ها نیز در مقابل خویش استفاده می کرد .
(بیشتر…)

پیشرفت ، تکنولوژی و فرهنگ

پیشرفت امری هست که الان تمام ملت های آگاه خواستارش هستند. هر ملتی که ذره ای آگاهی داشته باشه میتونه با چند یک ساعت نگاه کردن به رسانه های جهان موقعیت خودش رو ارزیابی کنه. حالا در این بین ملت هایی هستند که به کل از دنیا (به اصطلاح) پرت هستند و خبر ندارن چی به چیه. پس ماهم کاری به اون ها نداریم.

این آگاهی هم جنبه مثبت داره هم جنبه منفی. جنبه مثبتش اینه که شما میل و رغبتت نسبت به پیشرفت بیشتر میشه که این هم به دلیل ذات تعالی طلب انسانه. جنبه منفی قضیه هم اینجاست که شما وقتی نتونی به اون حد مطلوب برسی دچار یاس و ناراحتی و افسردگی میشی و  اون حس تعالی طلبی درونت سرخرده میشه.

هر که او بیدارتر ، پردردتر  /  هرکه او هشیارتر ، رخ زردتر

(بیشتر…)

پنجشنبه ها!!!

سلام…
به لبخند ها كه نگاه كني دو حالت دارد: يا مي خندي؛ يا نگاهت را به سمت چشم ها مي بري…
به چشم ها كه نگاه كني هزار حالت دارد و هر كدامشان به اندازه ي يه هزارتو اسرار آميز!!!
چشم ها را كه مي بيني يا زل مي زني به چشم ها و يا ……. ديگر به چيزي نگاه نمي كني! اين بار حرف مي زني!!!
و اين جاست كه لشكر پياده ات رو با زبون به سمت پناهگاه گوش هاي طرف مقابل مي بري!!!
و دقيقا اشتباه آدمي همين جاست!!! تو با پياده هايت به گوش ها مي روي!!! در حالي كه گوش ها نمي جنگند!!! يا براي پياده هايت خندق كنده اند… يا غنيمتي نصيبت نمي شود …
……………………………

صدا کن مرا
صدای تو خوب است
صدای تو سبزینه ی آن گیاه عجیبی است
که در انتهای صمیمیت خون می روید
صدا کن مرا..

منم و . . .

پشت یک پنجره ی باز به شب

پسری دوخته چشم

به سیاهی کبود ،

آسمان غمگین است

منم و یک نخ سیگار به دست

بوی نمناک زمین ذهن مرا

برده به آن دور زمان های لطیف

آن زمان ها شب بارانی ما سرد نبود . . .

[ اولین بوسه به دور

اولین قطره به چشم]

آن زمان ها که گلو بغض نفس گیر نداشت؛

آن زمان ها که به لب غصه و غم را نداشت؛

پسری بود سحر دوست ، قدح توشه و قائم نماز

همشب و مونس تنهایی او یک گل سرخ

پسر قصه ی ما

جای حل کردن یک مسئله از راه جدید

جای رفتن سر چاهی که دو صد شیخ گرفتار گلش آمده اند؛

جای خندیدن و رقصیدن و فریاد زدن

به گلش می پرداخت

روز ها صرف خریداری ناز

شب زمان دست نوازش بر گل

راز و نیاز …

پشت یک پنجره ی باز به شب

پسری دوخته چشم

به سیاهی کبود

آسمان غمگین است،

منم و نصفه ی سیگار به دست

ناگهان دور زمان چرخه ی دیگر بگذاشت

پسرک بی خبر از بند وزش های کویر

مست جام گل سرخ

و جهان در صدد سوختن یک دل پاک

کاش می شد که در آن روز تموز

سهمگین باد طبیعت نوزد بر بدن ناز گل آن پسرک

کاش آن باد نمی کرد لگد مال جگر  گوشه ی تنهایی یک عاشق معشوق پرست

باد آن روز عجب سرخ گلی گلچین کرد

بعد از آن واقعه ی تلخ نهاد

پسرک از پس یک پنجره ی باز به آتش کده ی خاطره ها

همه شب تا به سحر می نگرد

به رخ بی لب آن باغ بزرگ

که برای شب بد مستی او

اخرین جرعه ی یک جام تهی است

پشت یک پنجره ی باز به شب

پسری دوخته چشم

به سپیدی کبود

و سحر نزدیک است

منم و یک ته سیگار به دست