ماه: مارس 2009

آدم و حوا


تقدير شومم بود شيدايي

وقتي منم آدم، تو حوايي

بي شك ترين شكي به دامانم

اين است، آري مرض رسوايي

گويي نمي فهمي حضورم را

تو در مني هر وقت هر جايي

مي ميرم و در گور مي دانم

درمان ندارد درد تنهايي

در غصه زندانم، نگهبانا!

تو پادشاه شهر غم هايي

رسنم بيا اي مرد دستانم

سيمرغ، پس كو آن شكيبايي

رفتي و من ماندم، نگاهم كن

من آن تو ام آن ماي بي مايي

اي عشق بي همتاي ديروزم

با من نگو، تنها ترين، هايي!

تا صبح من ماندم براي عشق

حالا روم چون تو نمي آيي!

آبادان در من

آرایش، پیرایش، پالایش. خود را پالایش کنید.

آرایش بر شما می افزاید و پیراستن از شما می کاهد. این پالایش است که به شما نظم می دهد.

پ.ن: در پالایشگاه هیچ چیز را دور نمی ریزند. بلکه هر جزئی را به جای خودش از نفت بیرون میکشند.

پ.ن: ببخشید اگه مطلب رو از وبلاگ خودم میارم. چون حرف مخصوصی برای سمپادیا ندارم 😀