ماه: فوریه 2009

قديمي، زيبا و بدون شرح

بگذر ز من اي آشنا چون از تو من ديگر گذشتم

ديگرتو هم بيگانه شو چون ديگران با سرگذشتم

ميخواهم عشقت در دل بميرد ميخواهم تا ديگر در سر يادت پايان گيرد

بگذر ز من اي آشنا چون از تو من ديگر گذشتم

ديگرتو هم بيگانه شو چون ديگران با سرگذشتم

هر عشقي مي‌ميرد خاموشي ميگيرد عشق تو نمي‌ميرد

باور كن بعد از تو ديگري در قلبم جايت را نمي‌گيرد

هر عشقي مي‌ميرد خاموشي ميگيرد عشق تو نمي‌ميرد

باور كن بعد از تو ديگري در قلبم جايت را نمي‌گيرد…

 

 

 

یک مثال در جهت واقعیت امر (!)

پیف واه واه واه. چه بوی بدی میاد. از بوی فاضل آب هم بد تره. حتی از بوی جسد…
چند ساعت بعد…
بو رفت؟ نه، بو هست، ما بهش عادت کردیم.
——
از داستان به ظاهر بی معنی بالا میشه نتیجه مهمی گرفت. شما وقتی وارد یه جایی میشید که بوی بسیار بدی میده، اوّلش حالتون خیلی بد میشه، ولی کم کم عادت میکنید. به طوری که دیگه اون بوی بد رو حس نمی کنید. این یه مکانیزمیه که بدن ما داره. ولی اون بو هست. شما اگه تا آخر عمرتون هم همون جا بمونید، اون بو هست و شما اون رو حس نمی کنید. البته میتونید توی ذهنتون اون لحظه رو به یاد بیارید و بوی بد رو دوباره به یاد بیارید. مثل وقتی که آلبالو رو بهتون نشون میدن، احساس می کنید خوردینش و آب دهانتون زیاد میشه. ترشی یک آلبالو رو حتی وقتی بهش فکر میکنیم هم میشه حس کرد. اگه یه نفر وارد بشه و اسپری بزنه، یا اصلاًً کم کم اون بوی بد از بین بره، شما متوجه نمیشید. اما، قسمت بد کار این جاست که بالاخره شما اون بوی بد رو حس کردید و در خاطرتون هست. و میتونید به یادش بیارید. اما رنجش به شدّت دفعه اول و واقعیش نیست.

خاطرات بد هم دقیقاً همین طورن. اون ها مثل بو های بد میمونن. تا آخر عمر با ما میمونن، هرگز نمیتونیم فراموششون بکنیم. در ذهنمون حک شدن. کم کم بهشون عادت میکنیم، اون ها وجود دارن. کسانی هستند که مرتّب این خاطرات رو به یادشون میارن و ناراحت میشن، و کسانی هم هستند که سعی میکنن خاطرات بد رو نشخوار نکنند.

ولی بدشانسی وجود داشته و این بوده که اون اتفاق بد افتاده و خاطرش در ذهنمون حک شده. پاکش هم نمیشه کرد. تنها راه حلّش اینه که بهشون فکر نکنیم. سعی نکنیم مرتّب به یادمون بیاریم. به آلبالو فکر کنیم. به لحظه های خوب، بذارید یکی دیگه بیاد اسپری بزنه و هوا رو خوش بو کنه تا یاد آوری اون خاطره بد دور تر و دور تر بشه. اون قدر دور، تا این که از یادمون بره.
میگن همه چیز با تکرار ملکه ذهن میشه، ملکه ها رو به زور میشه بیرون کرد. بهتره این خاطرات بد رو ملکه نکنیم، تا راحت تر دور بشن.
باید سعی کنم به حرفی که زدم عمل کنم.

تن آدمی

تن آدمی شریف است به جان آدمیت 

نه همین لباس زیباست نشان آدمیت

توضیحات : در اینجا { به  جان } قسم نیست مثلا (به جان علی ، به جان قلی)  بلکه  معنی نسبت به دارد پس اشتباه نکنید.

در ضمن اشکالی که به این شعر وارد این است که واژه های فارسی را با پسوند مصدر ساز عربی (یت) بکار برده است.

D:

تیشه به ریشه ای که از آن ما بود (در رابطه با کارگاه علوم 87)

نمی دانم از کجا شروع کنم.چگونه بگویم حتی… از یک سال زحمتی که کشیده شد ، یک سال وقتی که گذاشته شد و یا این همه عشق و انگیزه ای که تلف شد… شاید هم اصلا باید چیزی نگفت و یا اینکه باید از این “گفتن” ها و دردسرهای بعدش درس گرفت و ساکت ماند.

نمی خواهم به عقب برگردم و شروع کنم دنبال مقصر گشتن و یا قضیه ی سه شنبه؛ 22 بهمن را دوباره و صدباره شرح دادن ؛ چون هربار یادآوری اش برای همه ی ما فرزانگانی ها زجر است واقعا. حتی فکر کردن به اینکه دقیقا کدام طرف مقصر بود – مدرسه یا ما – هم به نظرم دیگر بی فایده ست.چون حالا دیگر همه مان می دانیم که ما و مدرسه هر دو یک هدف داشتیم و یک حرف.هر دو یک طرف بودیم ؛ فقط روش هایمان تا حدی تفاوت داشت.

کارگاه علوم 87 جوشید و قرار بود بدرخشد و بماند ؛ اما حالا از آن کارگاه موعود افسانه ای ، برای ما چیزی جز یاس نمانده است. خستگی کارگاه همچنان به تن ما مانده و هنوز خیلی از ما باور نکردیم که کارگاه آمد و رفت ؛ بدون اینکه آنطور که می خواستیم و برنامه ریزی کرده بودیم برگزار شود. خیلی از ما شاید هنوز منتظر حلقه ی اختتامیه هستیم. هنوز آنچه را رخ داد به درستی “هضم” نکرده ایم …هنوز…

دیگر حتی نای این را هم نداریم که بنشینیم و ببینیم ایراد کارمان کجا بود.تنها صحنه هایی که از 24امین کارگاه فرزانگان در ذهنمان مانده ، تصاویر محو و مبهمی از خودمان است که در راهروها و حیاط مدرسه می دویدیم و سعی می کردیم کارگاهمان را “نجات” بدهیم.هرچند فشار کار و وضعیت جو آن روز اشکمان را درآورد و مجبورمان کرد روبروی کسانی بایستیم که دلسوز ما بودند ؛ مجبورمان کرد سر هم فریاد بکشیم ؛ و باعث شد که با هم تصمیم بگیریم بر سر ماندن و یا رفتن…. و در نهایت ما ماندیم. ماندنی که شاید جرقه ای است برای  شروع دردسرهای جدید و برای تغییرهایی ترسناک… شاید.

اگر از ما بپرسد می گوییم کارگاه علوم برگزار نشد. آن معرکه ای که روز 22 بهمن اتفاق افتاد و آن وضعیت بازار شام مانندِ داخل مدرسه را  ، ما اسمش را  “کارگاه” نمی گذاریم و حسرت کلمه ی “کارگاه 87” را برای همیشه با خود به گور می بریم.

اینجا جای خوبیست برای عذرخواهی و تشکر.نمی دانم تا کجا می توانم جلو بروم ؛ اما لازم است اول از همه از بازدیدکنندهایی معذرت بخواهیم که به خاطر “بیست و چهارمین کارگاه علوم فرزانگان” آمدند و رفنتد. عذر خواهی بابت توهینی که به ناحق به خیلی هایشان شد. از طرفی از مدرسه هم باید عذر خواست. حرف سیصد نفر  نوجوان پانزده شانزده ساله  ی احساسی  ارزش گوش کردن نداشت و ندارد!پس با این حساب ما یک تشکر هم به مدرسه بدهکاریم ؛ بابت اینکه “تحمل” مان کردند.و با سپاس فراوان از نیروی انتظامی و حراست سازمان که تشریف آوردند و معذرت از اینکه دم در ماندند.با عرض تاسف ما سر غرفه هایمان بودیم و نشد که برای خوشامد گویی دم در بیاییم..

.اجازه هست از خودمان هم تشکر کنیم؟ بابت صبرمان و اینکه با هر تغییرعجیب و تصمیم جدیدی که مدرسه در دقیقه ی نود برایمان می گرفت – البته به غیر ازآخری – خودمان را سازگار می کردیم و دم نمی زدیم.

و یک عذرخواهی هم خودمان به خودمان بدهکاریم. بابت فریادهایی که سر هم کشیدیم و به خاطر یک سری کارهایی که شاید اگر بیشتر فکر می کردیم طور دیگری انجامشان می دادیم.

                                                      *****

الان که دارم این ها را می نویسم ، چهارشنبه شب است و باران می آید. دارم فکر می کنم به طناب های مدرسه و لوگوی پارچه ای بزرگمان که باهم بالا بردیم و نصبش کردیم. یک جور نگرانی فدیمی به سراغم می آید ، و ترس اینکه لوگویمان و طنابها خیس شوند و سنگین ؛ که یکهو یادم می آید دیگر نه لوگویی روی ساختمان است و نه طنابی روی “سقف حیاط” ؛ که بخواهیم نگرانش شویم و به باران و برف و گزارشهای هواشناسی ناسزا بگوییم.فکر نمی کنم اصلا دیگر از باران بدمان بیاید، نه؟

به گمانم دلم این بار باران می خواهد. به یک پیاده روی مفصل  نیاز دارم و یک قدم زدن طولانی زیر باران ، تا اشکهای صورت خیسم را مردم با قطره های باران اشتباه بگیرند… و من راه بروم و راه بروم و زیر لب “همچون طوفان” و “انتظار”  بخوانم و حسرت حلقه زدن هایمان را بخورم و حسرت وجود یک دست فرزانگانی در دستم ، و صدای سرود یک هم مدرسه ای در گوشم. ..

باران شدت می گیرد. می بینی؟ آسمان  دارد به حالمان زار می زند.  انگار این بار دیگر قرار نیست تا ابد بمانیم.*

 

* “تا ابد می مانیم” : قسمتی از یکی از سرودهای فرزانگان

اين جا 1/2 رياضي است.

طبقه دوم فرزانگان كرج،كنار دفتر مشاوره پاتوق ما 1/2 رياضيه.خدا خيلي مهربونه كه ما رو اونجا جمع كرده،9نفريم يعني 30 نفريم در اصل جاي خالي 12 نفرمون حس ميشه(:دي).از 4 تا كلاس دور هم جمع شديم ولي چگالي 2/1 اي ها از همه بيشتره و از همه كمتر من كه از 4/1 هستم.

شر و شلوغ در عين حال درس خون و مهربون با آرزوهاي بزرگ،اميدهاي مطمئن و همتي استوار.بهترين معدل اين جمع 12 نفره 41/19 و بعدش هم 05/19 بود.ميخوايم با چشم اندازي سبز در سرزمين نور و شكوفه از نو بيافرينيم،از نو خلق كنيم و در اوج بينديشيم.سال نوآوري و شكوفايي مبارك(:دي).

اين جمع 12 نفره سردسته شلوغاي مدرسس.مثلا توي هفته بسيج 12 نفري تو مدرسه رژه ميرفتيم و خدا قوت هميشه بسيج خسته نميشه سر ميداديم.هممون به جز دو نفرمون واسه المپياد درس ميخونن.6تا رياضي،3تا فيزيك،يك نجوم!

ورزشكار و بااراده 5تا بسكتباليست داريم يه تكواندو كار.

بي انضباطيم هيچ وقت تكليفامونو نمينويسيم.طوري رفتار ميكنيم كه هر معلم يا ناظم جديدي كه وارد اين مركز ميشه اول ما رو ميشناسه!!!

هر روز يه نفر يه قابلمه نهار مياره واسه 11 نفر ديگه.

زيادي ميخنديم به طور متوسط روزي 10 ساعت.7 ساعت تو مدرسه،3 ساعت توي خونه و به ياد كارايي كه تو مدرسه انجام داديم.عاشق سوتي گرفتنيم جاش باشه بعدا ميگم چيان ولي خب كم هم سوتي نميديم.

سر همه كلاسا مخاطب معلم يكي از ماهاييم.شلوغ بيخودي نيستيم كه به درس گوش نديم در واقع اگه يه روز ماها نباشيم كلاس خيلي بيروحه و معلما از دست سوالاي بچه ها ديوونه ميشن.

تا الان حدود nبار ساعت بزرگه وسط راهروي طبقه دوم رو دزديديم هيچ كس نفهميد.

عاشق پيچوندنيم امروز هم پيچونديم.خيلي با مراميم،بدون هم نميپيچونيم .اولين باري كه 12 نفري از كلاس زديم بيرون قيافه معلم كامپيوترمون ديدني بود كه دنبال ناظم ميدويد و ميگفت يه رديف كلاس من خاليه!!!!

زنگ هندسه هم با همكاري معلممون پيچونديم ولي به صفورا پيامك زديم كه رديف رو پر كنه كه وقتي اجلالي اومد نفهمه يك سوم كلاس نيستند.وقتي ميپيچونيم به بچه ها ميگيم كه پراكنده شن تا كلاس خالي به نظر نرسه(:دي)

يه بار وقتي ميخواستيم زنگ ديني بپيچونيم معلم گفت بايد واسم تحقيق بيارين فرداش شادي يه تحقيق آورد 40 صفحه با 10 تا موضوع اسم ده نفرمون هم صفحه اولش بود.

با اين كه خيلي بيخياليم از ته دل دلمون واسه سمپاد و مدرسه و بچه ها ميتپه.بيشتر كاراي علمي و فرهنگي مدرسه رو ما راه اندازي كرديم(قراره به من سال ديگه رو ما دست بگيريم:O)

وقتايي كه من و سارا و ساينا پشت هم ميشينيم اوضاع كلاس خيلي خيت ميشه چون شلوغي به اوج خودش ميرسه.پس واسه همين سارا جلو ميشينه.

تا جايي كه بتونيم كيو كيو (QQ)ميكنيم.عاشق ديوونه بازي و كاراي خطرناك و عكس گرفتن.

اصلا آدم هاي مغرور و خودشيريني نيستيم، طبق اظهار معلما، ولي خب عده اي از كلاس از ما متنفرند نميدونيم چرا؟

جاي تعجب داره كه بگم نمره انضباط هممون 20 شد ولي واقعاَ اين اتفاق افتاد و هممون20 شديم!!!

راستي نگفتم ما كي هستيم.زهرا حاتمي (فردا خجسته سالروز ولادتشه)،مهديس حسيني،لاله صمدفام،ساينا غفراني،صفورا بابانژاد،سعيده زارع(:دي)،سارا اعلمي،شادي شمس الهي،پرنيان منشي،پريسا سياه سنگي،ياسمين رحيمي و فائزه ساعي دهقان.

خدا همه مارو به راه راست هدايت كنه،اگه نشد راه راست رو كج كنه ما بيفتيم توش.و هممونو تو بهشت با هم محشور كنه.(:دي 2بار).

                                                                                                 ( سعيدهft.ساينا)

بود

بود یعنی چی؟؟
 یعنی یه زمانی بود الان دیگه نیست. شاید در آینده باز هم باشد.
 یعنی یه زمانی بود الان دیگه نیست. دیگه هیچ وقت نیست. هیچ.
 از فکر کردن بهش متنفرم. .
 بالاخره الان که نیست. و من که میدونم شاید هیچ وقت نباشه.
شاید دلگرم کننده چه سود…
 
ساعت برنالد داشتن هم فایده نداره. انقدر بی‌رحمانه که خیلی بی‌رحمانه.
 به هر حال که چی؟؟
 یه روز میرسیم به روزی که به جای هست باید بگیم بود.
 و من به این فکر میکنم که میخواد چی رو به من حالی کنه؟؟
 
خداحافظی‌ها . خداحافظی‌های یرای همیشه.
 اونایی که خواستن و نخواستن من هیچ تاثیری روش نمیذاره.
 من باید خداحافطی کنم. از نوع برای همیشه.
و بعد از اونه که فعل‌هام رو با بود همنشین میکنم..
….
حالا من میمونم و تنها چیزهایی که همیشه هست. خاطرات.
 خوشحال نیستم. یادش بخیر یعنی یادش یخیر باشد. این یکی هم الان نیست.
..
 یکی بود یکی نبود.
همش بازیه با بود. بود. بود.
 
.
بود.
 الان دیگه نیست.