ماه: ژانویه 2009

به من

سلام!

امسال از 19 تا 21 بهمن ،نمايشگاه به من در فرزانگان كرج برگزار ميشه.

غرفه بحث داريم با موضوع موضوع انسان كامل
جایگاه انسان تو جامعه ی امروز!من کیم؟ تو کی هستی؟ ما چرا اینجاییم؟ کجا داریم می ریم؟ اصلا واسه چی دازیم میریم؟ آدم کامل کیه؟تکامل نسبیه یا کامل ترین هم هست و واسش سقف وجود داره؟

از حضور سبزتون توي اين بحث و نمايشگاه به من خوشحال ميشيم.

                                                                                            سعيده،صفورا،ساينا،لاله،فائزه،پرنيان.

و اما تو…

اسمت را فریاد می زنم. دلم می خواهد اسمت را فریاد بزنم. هر بار که فریاد می زنم انرژی عجیبی درونم ایجاد می شود که نمی گذارد توقف کنم. حتی اسمت هم به من انرژی می دهد! فریاد می زنم و همه ی اطرافم سیاه می شود ولی یک چیز می ماند : اسمت

باز هم داد می زنم ناگهان تو را مقابل خودم ولی کمی دورتر می بینم! با نگاه و لبخندت آن انرژی را خنثی می کنی و من به تو خیره می شوم

هنوز لبخند می زنی نمی توانم جلوی انرژی ات مقاومت کنم سرم را به زیر می اندازم.. تو به من می خندی می دانم آخر صدای گرم خنده ات می آید… سرم را بلند می کنم و پیشت می آیم و ازت عذرخواهی می کنم. تو باز هم لبخند می زنی و بهم می گویی :”اشکال نداره ناراحت نشدم” و من پاسخ لبخندت را می دهم.

319 تا

از گوشه ای برون آی … ای کوکب هدایت!

 

**

می خواهم ازین تخت دل بکنم … ساعت داره به 10 نزدیک میشه … اما …!

پتو رو یه کم می کشم کنار ، یه خنکی کوچولویی وارد گرمای زیر پتو می شه

… نه نه … حس بلند شدن نیست ! پتو رو بالاتر می کشم و چشمامو می بندم

 

 

صدای کتری آرومه ! اما آدمو دعوت به چای می کنه. بساط صبحونه رو میچینم رو میز و چایی میریزم و می شینم…

کنار همه چیز صبحونه ام حتما باید کره و پنیر باشه! هرچی هم سر سفره بیاد سفره ی بدون کره پنیر صبحونه نیست … لقمه رو تو دهنم می زارم و با خودم فکر می کنم : چند ساله  صبحونه دارم کره و پنیر می خورم ؟ حس روزمرگی بهم دست میده!

 

 

پای کامپیوتر می شینم … شاید فقط اینترنت که روزمرگیش کمتره … همون فولدرای همیشگی ، اینترنت اکسپلورر ، جت آئدیو ، ورد ، فوتوشاپ ، …

چرا اینها انقدر امروز تکراری شده اند ؟

 

 

به کتابخونه ام پناه می برم … ردیف کتاب های نخوانده! بازمانده ی روز ، سفر به خانه ی آزاد شده … نه ! حتی دیگر کتاب ها هم کمک من نمی کنند! وای ؟ ممکن است روزی دیگر کتاب ها هم جواب ندهند ؟

 

به باکس مجلات پناه می برم ! دانشمند ، چلچراغ ، همشهری جوان ، معماری و شهرسازی ، … ! نه …

جواب دعوت دوستان را می دهم ؛ باغ کرج ، آبعلی ، چیتگر ، نوشهر ، کویر ، کیش … نه! این سفر ها هم فقط کمی آرامم می کند ، نه مثل گذشته خیلی !

به صف جشنواره فیلم فجر پناه می آورم … به شلوغی ، به هو کشیدن ها و خندیدن ها ، به دیدن دوستان قدیمی در صف بی حرکت! نه … نه ! این هم آرامم نمی کند .

به آهنگ پناه می برم ! به هزاران سبک مختلف ! دیگر  آهنگ هم نه …

همه چیز بی حس شده اند … همه چیز …

شاید چشمان تو باید …

 

 **

 

مرد جان به لب رسیده را چه نامند  

  

 

پیام

نمی دونستم چی بنویسم یا از کجا شروع کنم!این اولین باریه که برای یه جمع می نویسم نه برای خودم.به کلی موضوع برای شروع فکر کرده بودم ولی یهویه شعر از کامبیز صدیقی یادم اومد,با اینکه شاید به نظر خیلیا  بی ربط بیاد اما به نظر من بهترین چیز برای شروع بود.

من اکنون دوست می دارم

دو دست پینه دوزی را,که در این کوچه می بینی

و دست خسته ی حمال پیری را

که زیر بار سنگینی,عرق از چهره می ریزد

و دست گرم دختران قالیباف را

که شبها بر حصیری پاره می خوابند.

ودست مهربان زارعینی را

که در این لحظه داسی را

میان مزرعه

در مشت خود دارند.

من اکنون دوست می دارم

دو دست ماهیگیر را,در بندر نزدیک

ودست کارگرها را

که می دانم

در این ساعت-به چرک و روغن آلوده است-

ودر آن دورها دست عشایر را

که گویا-چون عقابی بر فراز کوهساران آشیانه دارند-

تمام مردم روی زمین را ,دوست دارم

دلم امروز می خواهد:

به هر آهو بگویم:عشق من ,ای عشق!

به هر گرگی-به روی این زمین:

-ای دوست!

دلم می خواست:

تمام مردم روی زمین-اینجا کنارم-

صاحب یک دست  می بودند

ومن با یک جهان شادی

ومن با یک جهان لذت

میان دست خود,آن دست را

احساس می کردم

این ره که میرویم به ترکستان است(!)

بچه ها شما چند درصد از زندگیتون استفاده میکنید؟!منظورم اینه که چه قدر برای خودتون وقت میذارید؟! با اینهمه درس و مشغله های مدرسه و خانواده وقتی هم براتون می مونه که صرف خودتون کنید؟!نمیخوام بگم درس به چه دردمون میخوره که شما هم جواب بدید با سوادمون میکنه….نه! منظور من عدم درک درست از هدفمونه!هدف از پیر شدن! آیا فقط کسب تجربه ست؟!
من به عنوان یه دختر 18 ساله برنامه زندگیم با صرف نظر از تغییرات جرئی اینه:
“صبح با بدبختی بیدار شم
غصه بخورم که باز مدرسه داریم و من حال ندارم
به غصه هام اهمیت ندم
برم مدرسه سعی کنم خوش بگذره ولی مسئولین مانع شن
برگردم خونه بخوابم
با بدبختی بیدار شم
درس
نت
درس
نت
….
به سختی بخوابم
برو به سطر اول”
دلیلش هم نه کنکوره نه درس نه فشار خانواده…..تنها دلیلش جامعه ست!آموزش غلط!دغدغه های ساختگی….به عبارتی مرض(!) مسئولین!

پ.ن:یه فرهنگی ما داریم به نام کودک تر آزاری….یعنی بگرد ببین هرکی ازت کوچیکتره(یعنی در یه زمینه ی خاص بهت نیاز داره) بچزونش که این فرهنگ دومینو وار داره بهمون سرایت میکنه!

تقصیر من

گاهی برای “دروغ نگفتن” ، واقعیت را پنهان می کنیم… کدام یک نتایج بدتری را در پی خواهد داشت؟ دروغ گفتن یا پنهان کردن واقعیت؟

پیوست:
1- دروغگوی خوبی ام!
2- احمق نیستم!
3- سکوت زیباست… ضربان قلبم را می شنوم!