از گوشه ای برون آی … ای کوکب هدایت!
**
می خواهم ازین تخت دل بکنم … ساعت داره به 10 نزدیک میشه … اما …!
پتو رو یه کم می کشم کنار ، یه خنکی کوچولویی وارد گرمای زیر پتو می شه
… نه نه … حس بلند شدن نیست ! پتو رو بالاتر می کشم و چشمامو می بندم
صدای کتری آرومه ! اما آدمو دعوت به چای می کنه. بساط صبحونه رو میچینم رو میز و چایی میریزم و می شینم…
کنار همه چیز صبحونه ام حتما باید کره و پنیر باشه! هرچی هم سر سفره بیاد سفره ی بدون کره پنیر صبحونه نیست … لقمه رو تو دهنم می زارم و با خودم فکر می کنم : چند ساله صبحونه دارم کره و پنیر می خورم ؟ حس روزمرگی بهم دست میده!
پای کامپیوتر می شینم … شاید فقط اینترنت که روزمرگیش کمتره … همون فولدرای همیشگی ، اینترنت اکسپلورر ، جت آئدیو ، ورد ، فوتوشاپ ، …
چرا اینها انقدر امروز تکراری شده اند ؟
به کتابخونه ام پناه می برم … ردیف کتاب های نخوانده! بازمانده ی روز ، سفر به خانه ی آزاد شده … نه ! حتی دیگر کتاب ها هم کمک من نمی کنند! وای ؟ ممکن است روزی دیگر کتاب ها هم جواب ندهند ؟
به باکس مجلات پناه می برم ! دانشمند ، چلچراغ ، همشهری جوان ، معماری و شهرسازی ، … ! نه …
جواب دعوت دوستان را می دهم ؛ باغ کرج ، آبعلی ، چیتگر ، نوشهر ، کویر ، کیش … نه! این سفر ها هم فقط کمی آرامم می کند ، نه مثل گذشته خیلی !
به صف جشنواره فیلم فجر پناه می آورم … به شلوغی ، به هو کشیدن ها و خندیدن ها ، به دیدن دوستان قدیمی در صف بی حرکت! نه … نه ! این هم آرامم نمی کند .
به آهنگ پناه می برم ! به هزاران سبک مختلف ! دیگر آهنگ هم نه …
همه چیز بی حس شده اند … همه چیز …
شاید چشمان تو باید …
**
مرد جان به لب رسیده را چه نامند