ماه: دسامبر 2008

زندان انفرادی

یا رب سببی ســــــاز که یارم به سلامت
بـاز آیـد و بــرهـــــــــــانــدم از بـنـد ملامت
فریاد که از شــــــــش جهتم راه ببســـتند
آن خال و خط و زلف و رخ و عارض و قامت

پ.گ:
آزمون آزمایشی‌یِ هماهنگ کشوری:
1) دانش‌آموز پیش‌دانش‌گاهی تقلب می‌کند تا رتبه‌ی بهتری کسب کند. رتبه‌ای که خود او می‌داند هیچ ارزشی ندارد. اما پدر و مادر او که نمی‌دانند. پدر و مادری که فرصت زندگی کردن را از فرزند خود گرفته اند و با این کار فرزندشان این فرصت را به دست می‌آورند تا فرزند دروغ‌گوی متقلب خود را چماغ کنند و به فرق سر اطرافیان و خویشاوندان بکوبند.
2) دبیر فیزیک همه‌ی رابطه‌ها و فرمول‌های مربوط به بخشی که قرار است در آزمون از آن سؤال طرح شود را بزرگ می‌نویسد و به دیوار می‌کوبد. می‌گوید «این کار را کردم تا فرمول‌ها در ذهن شما نقش بندد»، اما خود او می‌داند این کار را کرده است تا دانش‌آموزان‌َش در فیزیک آزمون رتبه‌ی بهتری کسب کنند و موجب سربلندی‌یِ او شوند.
3) مدیر مدرسه به جلسه‌ی آزمون می‌آید و می‌گوید نیم ساعت بیش‌تر از وقت مقرر بنشینید و به سؤالات پاسخ دهید تا بتوانم نتایج آزمون را مقایسه کنم. همه می‌دانند که دروغ می‌گوید، یک دروغ بزرگ. او این کار را می‌کند تا مدرسه‌اش در آزمون رتبه‌ی بهتری کسب کند. اما هیچ کس اعتراضی نمی‌کند، چرا که این دروغ‌گویی‌یِ مدیر ظاهرن به سود خود او است.

پ.ا:
همه به فکر خودشان هستند. در زندان خودخواهی اسیر اَند. ولی حقیقتن این طور نیست. گمان می‌کنند که خودخواه اند. گمان می‌کنند که از انسانیت بویی نبرده اند. چون فردی که از انسانیت بویی نبرده، کارهایی می‌کند که به سود او است ولو به زیان بقیه. اما کارهایی که این افراد می‌کنند نه تنها به زیان بقیه است، بلکه به زیان خودشان هم هست. انگار همه فراموش کرده اند که کنکوری در راه است که در آن نمی‌توان برای پاسخ‌گویی با کناری مشورت کرد، نمی‌توان از روی کلید سؤالات که در راه‌رو روی صندلی گذاشته‌اند پاسخ‌های صحیح را یافت، نمی‌توان از روی مقوای روی دیوار رابطه‌های فیزیک را به یاد آورد، نمی‌توان نیم ساعت بیش‌تر نشست و به سؤالات پاسخ داد…

زندانی

گلدونامون

هوا که سرد شد با خودم فکر کردم چه خوبه که گلدونامون ما رو دارن. اینجوری تو این هوای سرد نمیلرزن.

این روزا که بارون میاد به این فکر میکنم که اونا بارون و درختها رو مبینن. فقط از پشت پنجره.

طفلکی ها خیلی به حال درختای بیرون که بارون رو با تمام وجود حس میکنن، غبطه میخورن.

هر چند اونا تو این هوای سرد، بدون لباس در حال یخ زدنن…

آدمک

اين براي فروردين پارساله كه اتفاقي افتاد…بد…و الان،بعد از 8ماه شايد….باز تكرار حوادث!!

آدمک امیدوار بود..آدمک با امید راه میرفت و نفس میکشید..آدمک با امید به برگهای سبز بهار خیره میشد و با امید باحلال ماه سخن میگفت..آدمک با امید زندگی میکرد..

سرمایی وزید…آدمک یخ کرد..امید تهدید شد…سرما با امید جنگیدو پیروز شد…آدمک ناامید بود…

آدمک راه میرفت..ولی ناامید…بیدار میشد ..ولی ناامید..

آدمک به درختان نمینگریست…با ماه سخن نمیگفت و باران را تحسین نمیکرد..آدمک فقط راه میرفت..ناامید بود..

اما آدمک هنوز ..پس از مدتها…در نااميدي …
به جوانه زدن امیدی..در دلش

امیدوار بود…

يك نگاه

صبح قشنگي بود. با صداي مادرم از خواب بيدار شدم: پاشو گلم مدرسه‌ات دير ميشه ها! روز اوله امروز. چشمامو باز كردم ديدم هوا روشنه، پا شدم وسايلمو جمع كردم و دست و صورتمو شستم و بعد از چند دقيقه از خونه اومدم بيرون. مدرسه با خونه‌مون يه كوچه بيشتر فاصله نداشت. همينجوري كه داشتم ميرفتم ديدم يكي ديگه داره از جلوم ميره اونم مال مدرسه‌ي ما بود آخه لباساش همرنگ لباس من بود. رسيديم مدرسه چندتا از دوستاي دوران ابتدايي‌ام رو ديدم اما بازم احساس تنهايي ميكردم چون دوستاي صميمي‌ام نبودند. چشمم مونده بود دنبال همون دختره كه تو راه ديده بودمش. فهميدم كه همكلاسيم. خوشحال شدم يه جورايي ازش خوشم اومده بود. توي كلاس همش نگاهش ميكردم طوريكه اصلا حواسم به درس نبود. چند روزي گذشت ايندفعه من و اون باهم ميرفتيم مدرسه و باهم برميگشتيم همسايه بوديم. يه مدت كه گذشت خيلي باهم صميمي شديم، ديگه كلي به هم وابسته شده بوديم تا جايي كه درسهامون رو هم باهم ميخونديم و كل روز رو باهم بوديم. مثل خواهرم شده بود خواهري كه هرگز نداشتم، خيلي دوستش داشتم. يك سال گذشت سال دوم هم خيلي خوب سپري شد رسيديم به سال سوم: درسها سخت شده بود ديگه كمتر باهم بوديم، وسطهاي سال من ديگه نميتونستم درس بخونم تمام زندگيم شده بود يك چيز و اين مسئله اونو ناراحت ميكرد. نميدونم چرا از همون اول هم روژان از اون خوشش نمي‌اومد حيتي قبل از اينكه اونو ببينه يا بشناسه. شرايط بدي بود نميتوستم انتخاب كنم بايد يكي رو انتخاب ميكردم اما كدوم؟! روزها همينطور سپري ميشدند و خواهرم از من دور ميشد. فاصله ميگرفت از من، من كم كم ديگه بهش چيزي نميگفتم حتي چند بار مجبور شدم بهش دروغ هم بگم. نميدونم يهو چي شد كه همه چيز بهم ريخت اون رفت و من تنها شدم اما ديگه روژان هم با من نبود ازش خواستم در نبود اون كمكم كنه اما گفت: چقدر بهت گفتم و گوش نكردي؟ حالا من چيكار ميتونم بكنم؟ تو خودتو نابود كردي و نفهميدي! يه روز فهميدم كه بهش گفته: ازت متنفرم چون خواهرم رو ازم گرفتي. اما تقصير اون نبود شايد تقصير من بود نميدونم بعد از يه مدت روژان منو بخشيد و من خيلي خوشحال شدم اما الان باز هم ناراحتم چون دوباره موندم سر يه دوراهي: من دارم اونو از خواهرم پنهان ميكنم اما احساس ميكنم فهميده، روم نميشه نگاهش كنم. خدايا كمكم كن!

دوست غولم

مدتی که نمی نوشتم، و نبودم، فهمیدم تاثیر چندانی بر روند اینجا نمی ذارم. این بود که دلم می خواست توان داشتم بگم نمی نویسم. اما خب، دروغ چرا، نمی تونم!

دوم راهنمایی بودم که معلم اجتماعی از ما خواست بچه های کلاس را برای خودمان اولویت بندی کنیم. هر کس یک لیست اولویت تحویل داد. من اولویت اول هیچ کس نبودم!
او اولویت ها را شمرد. من مجموعا، اولویت سوم کلاس بودم…
این مساله تعجب خیلی ها را برانگیخت. اما هیچ کس به اندازه ی خودم تحت تاثیر قرار نگرفت.
من در یک گروه دوستی سه چهار نفره و در یک اکیپ 16 نفره بودم، که هیچ کس من را اولویت اول خودش نمی دانست، اما من اولویت سوم آنها بودم…
این مساله ازیادم نرفت. سال بعد، دوستی یافتم، که اولویت اول ش بودم و اولویت اولم بود.
در واقع، بعدها که به موضوع فکر کردم، فهمیدم که بالاخره توانستم!
سال بعد از آن، خودم را در یک جمع مشخص جا دادم. جمعی که دوستانم بودند، و در کنار بودن با آنها، هم چنان دوستی که اولویت اول هم بودیم را حفظ کردم. زهرا، موفقیت بزرگی در دوستی هایم محسوب می شد.
سال دوم، کلاس بندی ها تغییر کرد، و ما دو نفر، به مرور از آن گروه هم فاصله گرفتیم.
کارگاه علوم، دوباره من را همان آدمی کرد که با خیلی ها رابطه دارد. دوباره مسئولیت های مختلف پذیرفتم، و دوباره سعی کردم با آدم ها ارتباط برقرار کنم.
در اختتامیه ی کارگاه علوم، متوجه شدم، که بعضی دوستانم که قبل تر نزدیک تر بودیم را از دست داده ام، و حالا، یک عالم آدم می شناسم… دوباره مثل سوم راهنمایی!
امسال، روند آشنا شدنم با آدم ها ادامه پیدا کرد. با اولی ها و دومی های بیشتری ارتباط برقرار کردم. به مشکلات افراد بیشتری گوش دادم. گوش تعداد بیشتری آدم شدم. خودم را به جریان ها و رابطه های بیشتری سپردم.
و باز هم یک چیز تغییر نکرده بود، دوستی ام با زهرا، که اولویت اولم بود و اولویت اول ش بودم.
و دوباره ، یک حس قدیمی را تجربه کردم. عصرها، وقتی پشت میزم می نشینم، غصه ی خیلی آدم ها را دارم و نگران خیلی ها هستم. و هر روز مجبورم یک حرف به خودم بزنم: مزاحم ش نشو…
این طوری ست که سعی می کنم مزاحم کسی نشوم!
یک وقت ها فکر می کنم، شاید بهتر باشد آدم فقط اولویت اول کسی باشد و یک اولویت اول هم داشته باشد…
آن وقت، احتمالا هر روز عصر، نگرانی و بی خبری نمی کشد…!