ماه: نوامبر 2008

دخترانه ي وحشي

ابو سعيد ابي خير مي گه:

شمعم كه همه نهان فرو مي گريم
مي خندم و هر زمان فرو مي گريم

خدا نعمت گريه كردن رو ازم گرفته…

دوستم مي گفت “اگه تو دهن آدمايي كه پشت سرت حرف مي زنن نزني خر فرضت مي كنن و مي زنن تا مي خوري”
تو وجودم يكي داد مي زد “ولم كنين… بذارين خودم باشم… بَسَّمه…”

دلم مي خواست يه شيشه دستم مي گرفتم و انقدر فشار مي دادم تا تو دستم خورد شه…
فقط يك حس جنون آميزه. يك اعتراض به خودم.
اعتراض به پگاهي كه خدا توان اشك ريختن رو ازش گرفت.
و پگاهي كه اميدوارم از سر درد نميره!
و تب ش هم قطع شه…

پي نوشت:
نمي دونستم كيا اين جا رو مي خونن. چرا دستتون رو رو نمي كنين؟! :دي

کابوس

– میشه برم بخوابم؟
– چرا؟
– چون تو [عالم] خوابم نمی تونی بهم بگی این کارِت اشتباهه..
– خوب، استراحت تو باید تو قبر باشه ها… (1)
– که چی؟
– اون جا هم اشتباه معنا نداره..
– کی استراحت می کنم؟

پ ن:

1- آیا برای خدا مقدار خوابیدن ما مهم است؟!

پیوست:
خدای [عالم] خواب شما کیست؟

و دوباره پاييز و اون باروناش…

و دوباره پاييز از راه اومد….

پاييز و اون سرما…..

پاييز و اون باروناش…….

اون بارونايي كه همه با كلي سرما مي رن زيرش……

اون بارونايي كه زيرش واي مي سيم و با كلي عشق حلقه مي زنيم……

بعدشم همه وسط زمين بسكتبال همه جمع ميشم……..

واي چه لذتي………….و……چه دوست داشتنيس اين حلقه………………………

ولي نمي دونم چرا الآنا يا 5 شنبه ها بارون مياد يا وقتي كلاسيم….. معلم ورزشم كه اجازه ي حلقه زدن نمي ده…………………

يا زنگ ناهار و نماز مياد كه بايد تمومش كنيم زود…………. ولي ما تا آخرين زماني كه بتونيم بي خيال نمي شيم………………….

من عاشق مدرسونم……………………..و دلم نميخواد بزارم كسي با فيلتر منو از اين مدرسه بيرون كنه:دي

فشارخون كودك درون

اينجا زمين بازيه حوالي خونمونه كه من دوران كودكي تابستونا گاهي كه از اونجا رد ميشدم با لوازم بازي آنجا مث تاب و سرسره كشتي ميگرفتم. اون موقه يعني دهه بيست و سي اونجا زمينش خاكسنگي! بود و جز همون چارتا ماسماسك چيز ديگه اي نداشت . امروز بعد مدتها دوباره كه از اونجا رد شدم… چشام هلوپ بدرآمدن قل خوران افتادن جلو پاهام…يه زمين چمن مصنوعي با جايگاه تماشگران آبسردكن نورافكن خفن كه بچه ها تا بوغ سگ بازي كنن جايگاه مخصوص مربي و ذخيره از اون فرمي كه يكيش ورزشگاه آزاديه يكيش همين جا و حصار تا موقع خرشوتي توپ نره بيرون. در هر حال. در موقعي كه داشتم از اين ورزشگاه جديالتاسيس سان  مي ديدم به طور غير ارادي فشارم زده بود بالا!ظاهرا ضميرناخوداگاه من و در واقع كودك دورن بهش برخورده بود كه چرا زمان بچگيش از اينا براش نبوده … و بالغ من سعي داشت براش توضيح بده خوب پيشرفت يعني همين و قرار نيست همه چي هميشه برامون باشه و تازه مصلحت بر اين بوده چون اگي از اين امكانات برات رديف ميكردن تو قطعا ترك تحصيل ميكردي از فرط بازي خوتو خفه ميكردي و مواردي از اين دست…تازه الان بچه هاي ديگه بازي ميكنن شادي ميكنن بچه هاي خودتم بعدن ميان، بده كه بچه هاي اين دوروزمون شاد باشنو از اين حرفا…
كودك درونمم در جواب با اخمي خون الود گفت : ديگي كه واسه من نجوشه ميخوام سره سگ توش بجوشه!!