ماه: اکتبر 2008

شعر عشق

عشق

گاه در انتهای کوچه ی خاطره ها, روی نیمکت رنگ پریده ی آبی
در کنار تنهایی می نشینم
و سکوت را با صدای گرفته ی خود فریاد می زنم
آخر رسم مرام این نیست که تنهایی را تنها گذاشت
در این هنگام است که اشک
اولین اثر از وجود زندگی
یاری که از ابتدای تولد با من است
یادی از این دیوانه ی تنها می کند
گویی نا گفته های بسیار دارد یا شاید کوچه را برای آمدن یار آماده می کند
یا شاید…
رد پای یار در آن دیده می شود ولی یار کجاست؟
نام او را نخواهم گفت
واژگان زمینی از گفتن آن عاجزند و من از گفتن واژگان آسمانی
اکنون, او دیگر تعلق به دروغ ها و بدی ها ندارد
شاید فاصله ی ما به قدر بستن چشمانم باشد
یا شاید در زیر سایه ی درخت در همین اطراف است
در روزگاری که مردم به سایه خود نیز اعتماد نمی کردند
من به جفت سایه ی خود اعتماد کردم
یکی را به طلب خاک دادیم
و دگر نیز با غروب خورشید زندگی از دیدگان محو شد
چندی است که دیگر کسی به این کوچه قدم رنجه نمی کند
نمی دانم چرا؟
شاید دیگر دل ها رنگ بی رنگی ندارند
گویی خدا نیز این کوچه را به دست فراموشی سپرده است
در این کوچه تیر چراغ برقی است که مرا می بیند, می شنود و می خواند
او تنهاست, خدا هم تنهاست و من هم…
میان ما عهدی است
در این کوچه مورچه ای زیر پا له نمی شود
نوشته ای خط زده نمی شود
نفسی در سینه حبس نمی شود
و شاخه ی درختی نمی شکند
شیرینی زندگی در اینجا مجهول می خواند و تلخی نیز واژه ای نامفهوم
بهای شیرینی زندگی بسیار است
برای آنان که می دانند
شاید بهای آن محکومیت کسی است که معنای جرم را نمی داند
راستی برای که می نویسم؟
برای که می خوانم؟
نمی دانم
شاید برای کسی که همه او را دیوانه می خوانند
یا شاید برای مهمان ناخوانده ای که چندی پیش گذر از این کوچه‌ی خلوت کرده است
آدمیان کوچه حقیر ادبیات و دبیر ریاضی اند
چرا که معنی واژگانی چون دروغ و دورویی و بدی را نمی دانند
جالب است…
ولی فاصله ها را خوب می شناسند و می سنجند
در شگفتم! از این مردمان نیزکس نتوانست اندک شادی هایم را به غم هایم تقسیم کند
یا شاید از صفر بیزارند
آنچه را می جستم, یافته ام؟
آری
ولی در کجا؟
یکی در همین کوچه و دیگری در خواب
دیگر آرزویی ندارم
دیروز ها رفتند و با تمام خوبی و بدي این کوچه را ساختند
ولی…
فردایی هست؟
نمی دانم
هیچ کس نمی داند
پس دوست بدار آنها را که لایق دوستی اند.

مجنون

یک شبی مجنون نمازش را شکست 

بی وضو درکوچه ی لیلا نشست 

عشق آن شب مست مستش کرده بود 

فارغ از جام الستش کرده بود

سجده ای زد برلب درگاه او

پرزلیلا شد دل پرآه او

گفت یا رب از چه خوارم کرده ای؟ 

برصلیب عشق دارم کرده ای؟

جام لیلی به دستم داده ای 

وندراین بازی شکستم داده ای

نشتر عشق به جانم میزنی

دردم از لیلاست آنم میزنی

خسته ام زین عشق،دلخونم مکن

من که مجنونم تو مجنونم مکن

مرد این بازیچه دیگر نیستم 

این تو ولیلای تو…من نیستم

گفت ای دیوانه لیلایت منم 

دررگ پیدا و پنهانت منم 

سالها با جور لیلا ساختی 

من کنارت بودم و نشناختی

عشق لیلا دردلت انداختم

صد قمار عشق یک جا باختم

کردمت آواره ی صحرا نشد

گفتم عاقل میشوی اما نشد

سوختم درحسرت یک یا ربت

غیرلیلابر نیامد ازلبت

روز و شب او را صدا کردی

ولی دیدم امشب با منی گفتم بلی

مطمئن بودم به من سر میزنی

درحریم خانه ام در میزنی

حال این لیلا که خوارت کرده بود 

درد عشقش بی قرارت کرده بود

مرد راهش باش تا شاهت کنم

صد چو لیلا کشته درراهت کنم 

این روزها

این روزها وقتی خواب نمی بینم، یعنی بیدارم..
این روزها در خوابها و رویاهایم هر کاری می توانم بکنم.. (1)
حس می کنم که می توانم تصمیم بگیرم..(2)
اما! تو در خوابم هم ناامیدم می کنی..
خدایا! کی خواب می بینم پس؟

این روزها خواب هایم آینه واقعیت اند،
این روزها خواب هایم به اندازه بیداری خسته ام می کنند..
حس می کنم سردردم را در خواب…
اما! تو در خوابم ناامیدم می کنی..
خدایا! کی می خوابم پس؟

پ ن:
1- نه هر کاری! به اون جا ها اصلا نمی کشه.. یعنی کلا بیدارم می کنند!
2- واقعا! ولی تصمیماتش کلا فرق می کنه، گاهی دنیای خوابم انقدر فانتزیه که نمی تونم تصمیمات دنیای واقعی رو پیاده کنم..
تصویر: این تصویر مربوط به نوشته ای در مورد یادگیری در خواب تو یه سایته..  دیدم به این حال و هوا می خوره..

پیوست: این پست شرایط واقعی این روزهای منه (که کمی ادبی تر نوشتم که ارزش خوندن حداقل داشته باشه..) ! کلا 6 ساعت در روز می خوابم، اما تقریبا بعد 4/5 ساعت بیدارم.. همون حس خواب ندیدن و حس کردن صدای ماشین هایی که در خیابان می روند .. خوابم خسته کننده است، بیداریم عذاب آور…

به جای پیشگفتار!!!

h3

عاشق روی جوانی خوش نوخاسته‌ام       و از خدا دولت این غم به دعا خواسته‌ام
عاشق و رند و نظربازم و می‌گویم فاش       تا بدانی که به چندین هنر آراسته‌ام
شرمم از خرقه آلوده خود می‌آید       که بر او وصله به صد شعبده پیراسته‌ام
خوش بسوز از غمش ای شمع که اینک من نیز       هم بدین کار کمربسته و برخاسته‌ام
با چنین حیرتم از دست بشد صرفه کار       در غم افزوده‌ام آنچ از دل و جان کاسته‌ام
همچو حافظ به خرابات روم جامه قبا       بو که در بر کشد آن دلبر نوخاسته‌ام

پ.ن:
شاید در مغز رو بشه، ولی در دل رو نمیشه با چوپ پنبه بست!

ایمان

سلام. من ایمان هستم. 14 سالمه. اول دبیرستانم. یک توصیه به شما دارم که اگه دوست دارید تو کامپیوتر پیشرفت بکنید حتما به سراغ مطالب آموزشی برید. همش دنبال چت و اینترنت نباشید . من یک سایت معرفی میکنم ولی فکر کنم شما این سایت رو بلد باشید :

www.itech2.org

به این سایت برید. مطالب آموزشی جالبی داره.

اگه با من کاری داشتید . در خدمتم .

کجا دانند حال ما سبکباران ساحل ها؟!

این طرف : رقص پرده ی حریر آبی رنگ، پنجره باز، خنکای صبح دلنشین، او زیر لحاف گرم و نرم. نور خورشید کم، دیوار ها آبی، یک رز زیبای قرمز روی میز، یک قلم با دفتری کوچک کنارش، قهوه اش داغ، کتابی دلنشین در دست، نگاهش آرام، زندگیش به کام…

 

آن طرف : صبح ابری، همه جا تاریک، دست هایم یخ زده، منِ تنها، رز خونین کمی تنهاتر از من، آبی ام خالی از آرامش، قهوه ام تلخ، تلخ تر، شعر پردرد مشیری روبرویم، چشم هایم خالی از احساس، حرف هایم نانوشته، غم هایم نانوشتنی، دلم پر درد، سرم پر داد…

 

این طرف : در اتاقش بسته، راهرو از صدا خالی، چراغ پرنورش را کرده خاموش، مدتیست آرام خوابیده در جایش. چقدر از نگرانی و دلهره ی زندگی خالی ست. خوش به حالش !

 

آن طرف : سرم در دل لحاف نرم پنهان، اشک ها بی صدا، آرام. نفس ها حبس در سینه. چراغ را کرده ام خاموش، نور ماه دلش سوخته برایم، از پنجره می آید کنارم، دلم پر از بدی، کینه، پر از نامردی دنیا. و از بیرون در می آید صدایی: خوش به حالش !؟!