دسته: ادبی

بگذار برایت بنویسم

Let me write you in English

  to let you touch my sense.

Just a small talk

Just a play of words

which has stuffed my mind

for a while

for a while…

I know

I know

after a while

You’ll forget this soon

like others

??where is peace

around the world

Nowhere you can find it

nowhere

Peace

a friendship between  people

safety

love

independence

has gone…

We didn’t understand it

and won’t understand it until

It touch  our life…

سلام این مطلبو یه هویی خودم نوشتم  نمیدونم اولین مطلب احساسی انگلیسیم هست.شاید از نظرتون بی معنی باشه.نمیدونم ولی ازش خوشم اومده .واسه همین گذاشتمش.امیدوارم بعدا بهتر بنویسم

من و ما

علامت های ذهن :

من لب پنجره
نقطه سر خط
خدا بالای ابرها
ویرگول
نیاز ِ ما، بین خاک ها
خط فاصله
ما بین گیومه
صدايش کن …می شنوی حتما صدايش را
سه نقطه
من ما بین خطهای سفید جاده
علامت تعجب
مادر بزرگ ما بین غمهای خیس خورده ی امامزاده
علامت تعجب
تو
علامت سوال …
من
خدا
سه نقطه…
ه.م.تنها

+ غلت می خورم باز مابین روزمرگی هایم که باز سر و کله ات پیدا می شود…
++ زیادی دارم خوب زندگی می کنم…
+++ زیادی شهر شلوغ شده…هراس دارم از تغییر کردنش…!

کودک فلک زده

کلاغ های شهرمان
گرسنه
بر تکه های
آشغال ِ
جا مانده ازشب پیش
نوک می زنند
و من
هر روز
سگ ِ گرسنه ی محله را
با سنگ
دور می کنم
از تکه نان ها ؛
برای
کودک فلک زده ی
پای دیوار ِ
سُق زننده ی نان های سوخته …!!!

ServeSomebody

آری تو انتخاب داری که

سفیر شوی، قمار کنی،‌ برقصی،‌ کارگر ساختمان باشی …

شاید هم که

فقیر باشی، پول داری باشی یا در کشوری دیگر با نامی دیگر زندگی کنی …

شاید هم که مرا تیمی، زیمی یا بابی صدا کنی … فرقی ندارد چه انتخابی کرده‌ای ، چه هستی یا مرا چه صدا می کنی

ولی باید به «کسی» خدمت کنی؛

شاید پروردگار باشد و یا شاید هم شیطان ..

اما قطعاً باید به کسی خدمت کنی…

برگرفته از ترانه‌ی : Gotta serve Somebody اثر باب دیلن

 

حیات پیروز میشود …

سه هزار سال پیش به خاطر مردی رسید که میتواند پرواز کند و بال هایی برای خود ساخت.پسر او به این بال ها اعتماد کرد و آن را بر خود بست و خواست پرواز کند.اما به دریا افتاد.اما حیات گستاخانه این رویا و آرزو را ادامه داد.پس از سی سال روح مجسمی به نام لئوناردو داوینچی آمد و در میان طرح ها و رسم های خود نقشه محاسبات یک مایشین پرواز کننده را کشید و بر آن تعلیقی نوشت که مثل زنگ در حافظه ی انسان صدا کرد(اینجا باید بال گذاشته شود)لئوناردو موفق نشد و مرد.ولی زندگی به این رویا ادامه داد.نسل ها گذشت و مردم بر این بودند که انسان نباید پرواز کند زیرا خدا نخواسته است.اما سرانجام مردم پرواز کردند.حیات آن چیزی است که سه هزار سال صبر میکند و سر فرود نمیآورد..فرد شکست میخورد ولی زندگی پیروز میشود.فرد میمیرد ولی زندگی بی آنکه خسته و نومید شود به راه خود ادامه میدهد.بالا میرود و به مقصد میرسد و دوباره به هوس و شوق دیگر می افتد. ما میمیریم و از میان میرویم تا حیات جوان و نیرومند بماند.اگر همیشه زنده میماندیم رشد متوقف میشد و جوانی دیگر جای خود را روی زمین نمییافت.مرگ مانند سبک نویسندگی ، حذف زواید و فضولات است .ما پیش از آنکه بمیریم نشاط و حیات خود را عاشقانه به موجود تازه تری میدهیم.مرگ فقط برای اجزا است و گرچه که ما اجزا هستیم میمیریم اما حیات کل را مرگی نیست. اینجا پیرمردی است که بر بستر مرگ دراز کشیده.دوستان او به دورش جمع شده اند و در کارش فرو مانده اند،خویشاوندانش گریه میکنند،چه منظره وحشتناکی،بنی است سست و از کار افتاده.دهانی بی دندان و چهره ای بی خون.زبانی بی حرکت و چشمانی بی نور.جوانی پس از آن همه سعی و تلاش به این بن بست رسیده است.مردی پس از این همه رنج و درد کارش به اینجا رسیده است.این بازویی که ضربات محکم میزد و در بازی های مردانه برای پیروزی میکوشید ،آن همه دانش و علم و حکمت،آخر به این وضع افتده است،این مرد هفتاد سال با رنج و زحمت به کسب علم و دانش و حکمت پرداخت.دلش از راه درد درس مهر آموخت و ذهنش فهم و کمال یاد گرفت،هفتاد سال گذشت تا از حیوانی به آدمیت رسید و توانست حقیقت را بجوید و زیبایی را بیفزاید.ولی اکنون مرگ بالای سر اوست و در کامش نفوذ کرده است.دلش را میفشارد ،مغزش را میترکاند،نفسش را بند میآورد، مرگ پیروز میشود … در بیرون،بر روی آلاچیق های سبز،مرغان چهچه میزنند و خروس سرود طلوع آفتاب را میخواند و روشنی مزارع را فرا میگیرد،جوانه باز میشود.شاخ ها سر بر می آورند،شیره ی نباتی در تنه ی درختان بالا میرود.این جا کودکانی دیده میشوند.با چه شادی جنون آمیزی بر چمن های نمناک از شبنم سحری راه میروند و میخندند و همدیگر را صدا میکنند و یکدیگر را دنبال میکنند و نفس نفس میزنند بی آنکه خسته شوند.چه نشاطی،چه روحی و چه وجدی!آن ها هیچ توجهی به مرگ دارند؟آنها رشد خواهند کرد و یاد خواهند گرفت و عشق خواهند ورزید و شاید پیش از مردن کیفیت حیات را کمی بالاتر خواهند برد.به هنگام مرگ فرزندانی خواهند داشت که با پرستاری و مراقبت ، آنها را بهتر از خود ساخته اند و بدین گونه مرگ را گول خواهند زد.در زیر سایه درختی دو دلداده راه میروند و خیال میکنند که کسی آنها را نمیبیند.سخنان نرم و آهسته ی آنها با صدای مرغان و حشراتی که جفت خود را میخوانند در میامیزد.آن عطش و گرسنگی از راه چشمان حریص و نیمه خوابیده سخن میگوید و شیفتگی والایی از راه دست های به هم فشرده جاری میگردد. زندگی پیروز میشود … از کتاب “لذات فلسفه” اثر ویل دورانت

ترازو!

انگار همین دیروز بود که دیدمش. حالا چه فرقی می‌کنه؟! اون که هر روز همون جاس. روی همون بلوک کنار پیاده رو‌های شلوغ فردوسی. فکر نمی‌کردم شیش هفت سال بیشتر سن داشته باشه. پوستش از بس زیر آفتاب تابستون نشسته بود سوخته بود. موهای بلند و نامرتبش همیشه رو پیشونیش می‌افتاد. انگار اونو با همون پیرهن چرک مردونه بزرگ و اون شلوار بلند که به تن استخونیش زار می‌زد خلق کرده بودن. کفش نداشت. دو تا لنگه دمپایی که یکیش آبی بود و یکیش سبز! هر روز که از مدرسه می‌ومدم اون رو می‌دیدم. وقتایی بود که تک و تنها نشسته بود و به آدمایی که رد می‌شدن زل می‌زد. یا وقتی که داشت با ترازوی قدیمی و رنگ و رو رفتش وزن می‌کرد یا اینکه داشت درس می‌خوند… از کتابای دست دومش فهمیدم دوم دبستانه: ریاضی، فارسی، علوم، دینی….! همون جا بغل ترازو می‌شست و کتابش رو می‌ذاشت رو پاهاش و دفتری رو که هر ماه همه صفحه هاش رو پاک می‌کرد رو بلوک می‌ذاشت و مشق می‌نوشت… نمی‌دونستم شبا کجا می‌خوابه. اصلا پدر و مادری داره؟ خواهری، برادری، کسی… من که اصلا شبا از خونه بیرون نمی‌ام. لم می‌دم پشت کامپیو‌تر (ببخشید: رایانه) و زیر باد کولر و با موسیقی آروم و کلاسیک دی-برگ مقاله و خبر می‌خونم که فلان روزنامه نگار چی گفته و فردا کدوم کشور می‌خواد تظاهرات بشه و مبارک الان کجاس و در به در دنبال بلیط شجریان (همایون) بگردم و پارازیت‌هایی رو که ندیدم ببینم و از این حرفا… یکی اون بیرون درس و مشقش که تموم می‌شه، کتاباش رو می‌ذاره لب جوب آب و ترازو رو می‌ذاره جلو دستش و باز مردم رو وزن می‌کنه…! یه روز که تنها بودم رفتم پیشش. زیاد از دیدن من تحت تاثیر قرار نگرفت. منم مثل همه اون آدمای دیگه که میان و می‌رن و بعضی وقتا خودشون رو وزن می‌کنن. حتی بهش حق می‌دادم که ازمن بدش بیاد. متنفر بشه! سلام کردم. مودبانه جوابم رو داد. – آقا می‌خواید خودتون رو وزن کنید؟ – اسمت چیه؟ – محمد. – کلاس چندمی؟ -دوم. -از کی داری اینکار رو می‌کنی؟ گفت که قبلا داداش بزرگش این کار رو می‌کرد. الان دیگه اون باید هرروز بیاد سر کار. از پدر و مادرش پرسیدم. گفت: بابام که وقتی من دو سالم بوده فوت کرده. مامانم هم می‌ره خونه مردم پرستاری. همینطوری که داشت حرف می‌زد فهمیدم چقدر آرومه. مثل پیرمردا حرف می‌زد!! اصلا باورم نمی‌شد. گفتم حالا یا جوابم رو نمی‌ده یا… اما اون خیلی فرق داشت. پرسیدم: درسات رو خوب می‌خونی؟ گفت: آره. دیروز دیکته (ببخشید: املا) رو بیست شده بود. معلمش هم بهش از این کارتای جایزه داده بود! بهش گفتم: آفرین! (هیچوقت به بچه‌ها آفرین نمی‌گفتم، خودم هم خیلی بزرگ نبودم). پرسیدم: خونه داری؟ جوابم رو نداد. ترازوش رو کشید جلو. دوباره پرسید: آقا می‌خواید خودتونو وزن کنید؟! رفتم رو ترازو. عقربه چرخید و وزنی رو نشون داد که بالا‌تر از اونی بود که فکر می‌کردم! اما مطمئن بودم که ترازوی محمد بهم دروغ نمی‌گه… اما می‌دونستم که من اینقد سنگین نیستم. خیلی سبکم! سبک‌تر از امثال محمد. سبک‌تر از همه اونایی که تو همین شهر دنبال یه تکه نون گشتن… این همه حرف از اقتصاد و سیاست و روابط فی ما بین و صادرات و بهای طلا و نفت و خیزش‌های مردمی منطقه و فریاد و داد و بیداد برای چی؟! برای اینکه محمد باور کنه که زندگیش همون چیزی نیست که خودش می‌خواد. اون چیزی نیست که تبلیغ بانک‌ها نشون می‌دن یا حداقل امثال من در موردشون فکر می‌کنن! فکر نمی‌کردم که فقر تا این حد بتونه پیش بره… (قابل توجه آقای علی شریعتی که ظاهرا فقر اقتصادی رو فقر نمی‌دونستن!) من از اقتصاد چیزی نمی‌دونم اما می‌دونم که اون اقتصادی که محمد رو وادار به این کار می‌کنه، یا دست علیرضا رو تو سطل‌های زباله سر کوچه‌ها می‌بره یا فاطمه رو فال فروش صادقیه می‌کنه یا غیاث رو رو داربست چهل متری می‌بره یا سمیه رو هرشب عاشق یکی می‌کنه… نه اقتصاد نیست…! حالا اگه یه کم بزرگ‌تر بود یه چیزی! اون فقط هشت سالشه. پیش خودم گفتم حالا به بابام می‌گم یه کم بهم پول بده که بهش کمک کنم یه لباس بخره، یا یه دفتر نو… از صبح می‌ره سر کار تا شب واسه چندرغاز پول که اونم بده به من که موجبات احسان و خیرات رو فراهم کنم. فکر کردم واقعا کی می‌تونه درد اینا رو دوا کنه؟ من؟ مردم؟ دولت؟ خدا؟ کی…؟! همین جوری داشتم فکر می‌کردم که آروم صدام زد و گفت: آقا می‌شه بیاید پایین. یه چند نفر دیگه منتظرن. همین جوری که نگاهم به ترازو بود اومدم پایین و عقربه‌ها صفر شد برای نفر بعدی…! مدرسه‌ام داشت دیر می‌شد. باید می‌رفتم. داشتم باهاش دست می‌دادم. دست‌های استخونی کوچیکش تو دستام بود. ازش خداحافظی کردم. حالا داشتم ازش دور می‌شدم: یه قدم، ده قدم، صد قدم، خیلی دور… با خودم فکر کردم که امروز با بقیه روزا فرق داشت. امروز من با محمد دست دادم. بچه‌ای که کار می‌کنه، درس می‌خونه، برادر و مادرش رو دوست داره و حتما به آینده امیدواره. من امروز با محمد دست دادم. بچه‌ای که برای من فقط یه بچه نیست. یه نماده از همه بچه‌های هم سن و سال خودش که تو خیابونا دارن سکه‌های پنجاه تومنی می‌شمارن… من امروز با محمد دست دادم، بچه‌ای که هرچند هیشکی نمی‌دونه چقدر وزن داره، اما هرروز با همون ترازو، با همون ادب، با همون نمره بیست دیکته‌اش، مردم شهرم رو وزن می‌کنه…