من همه شماها رو دوست دارم،همه رو. یعنی تو تا حالا نفهمیده بودی؟
اصلا همین که همه اش داشتیم تو سر و کله ی هم می زدیم و با هم دعوا می کردیم… واسه همینه که دوستتون دارم…
آخه تا کی می خوای دماغتو بالا بگیری و نیگام نکنی، هوم؟
مگه دنیای زیرِ دماغ چه اشکالی داره که گاهی، فقط گاهی، بهش سر نمی زنی؟
آخه که چی؟
با تو ام، تو….
الآن دارم صدای دوستان عزیز رو می شنوم که: اَه… زهرا! تو رو خدا اینقد شخصی ننویس بابا!
عزیزِ دل، من همیشه با تو بودم، روی صحبتم با تو بود، ولی تو هیچ وقت مطلبو نگرفتی و همیشه گفتی: شخصی نوشتی. بابا ناسلامتی ما سمپادی بودیم ها، از شما بعیده قربان …

این حرف ها، اینجا، تو گلوم گیر کرده بود. الآن حس می کنم بهترم.