نویسنده: ياسمن

کجا دانند حال ما سبکباران ساحل ها؟!

این طرف : رقص پرده ی حریر آبی رنگ، پنجره باز، خنکای صبح دلنشین، او زیر لحاف گرم و نرم. نور خورشید کم، دیوار ها آبی، یک رز زیبای قرمز روی میز، یک قلم با دفتری کوچک کنارش، قهوه اش داغ، کتابی دلنشین در دست، نگاهش آرام، زندگیش به کام…

 

آن طرف : صبح ابری، همه جا تاریک، دست هایم یخ زده، منِ تنها، رز خونین کمی تنهاتر از من، آبی ام خالی از آرامش، قهوه ام تلخ، تلخ تر، شعر پردرد مشیری روبرویم، چشم هایم خالی از احساس، حرف هایم نانوشته، غم هایم نانوشتنی، دلم پر درد، سرم پر داد…

 

این طرف : در اتاقش بسته، راهرو از صدا خالی، چراغ پرنورش را کرده خاموش، مدتیست آرام خوابیده در جایش. چقدر از نگرانی و دلهره ی زندگی خالی ست. خوش به حالش !

 

آن طرف : سرم در دل لحاف نرم پنهان، اشک ها بی صدا، آرام. نفس ها حبس در سینه. چراغ را کرده ام خاموش، نور ماه دلش سوخته برایم، از پنجره می آید کنارم، دلم پر از بدی، کینه، پر از نامردی دنیا. و از بیرون در می آید صدایی: خوش به حالش !؟!

 

12345…

1. “زندگي در گذر است، روزها از پي هم مي گذرند، تنها چيزي كه از انسان باقي مي ماند، خوبي ها و نيكي هايش است…”

2. “طوري زندگي كن كه در فردايت جايي براي حسرت نماند.”

3. “هيچ كس به نجات تو نخواهد آمد.”

4. “وقتي كه برسي، آن وقت است كه مي فهمي جاده مهم بود، نه مقصد.”

5. “همه چيز ارزش جنگيدن ندارد.”

پ.ن.: “و سكوت…بدان سان آرام و بلند، كه درخت پير مي شود.”

The Glass-Half-Full Thing

از روز اول شروع شد. هر معلمي كه اومد، گفت هر جلسه درس رو مي پرسه. همه درس دادن، درس ميدن، مي پرسن و امتحان مي گيرن…همه ميان برامون از امتحان نهايي و تاثيرش روي كنكورمون حرف مي زنن. از سرنوشت ميگن. از بومي سازي انتقاد مي كنن. گاهي يك زنگ تمام معلم با سرعت نور درس ميده و ما هم وضعمون مثل كتاب سهراب “ما هيچ ما نگاه” هستش ! اما من ناراحت نيستم ! از اينكه سرم شلوغ باشه لذت مي برم. از اينكه مجبورم 3 ساعت بشينم و تمريناي آبكي تابع كتاب وزارتي رو حل كنم يا اينكه توي يه روز فيزيك و زمين شناسي و تاريخ جواب بدم خسته نيستم. از اينكه مجبورم ترتيب سختي كاني ها* رو در عرض 5ثانيه براي معلم بگم ناراحت نيستم. از اينكه تمام زنگ تفريح ده دقيقه اي رو بايد دين و زندگي بخونم و از اينكه هفته اي يك بارم وقت نمي كنم بيام نت عصباني نيستم…نه تنها عصباني نيستم، تازه كِيفم مي كنم ! اين براي خودمم غير عاديه ! امسال مدرسه به طرز عجيبناكي به من خوش مي گذره. اما اين مدرسه نيست كه عوض شده…در واقع وضع از پارسالم بدتر شده؛ اين منم كه عوض شدم ! در راستاي بومي سازي منم ساخته شدم ! شايدم به قول پگاه “آدم حسابي” شدم ! وقتي مي بينم صبح راحت از جام پا ميشم، وقتي شب دلم براي مدرسه تنگ ميشه، وقتي مي بينم دلم مي خواد معلم زودتر از راه برسه، تقريبا شاخ در ميارم ! خيلي وقت بود كه عشق به مدرسه از دلم رفته بود. به هر حال اين وضع خيلي خوبه. اميدوارم همين طور بمونه، و اميدوارم همه ي اونايي كه شاد نيستن، اين احساسو پيدا كنن !

پ.ن: من با ايرانسل اينجا رو چك مي كنم، اما براي آپ كردن، بايد يه وقت درست و حسابي فراهم بشه، كه معمولا هر دو هفته يك بار اتفاق مي افته !

پ.ن2: احساس كردم منم وقايع اتفاقيه ي مدرسه رو بنويسم بد نيست، فقط براي ابراز وجود… ببخشيد اگر براتون تكراري بود !

* تالك ژيپس كلسيت فلوئوريت آپاتيت اُرتوز كوارتز توپاز كرندوم و الماس

می گویم که گفته باشم !

اگر انگشتانت را روی هم بگذاری و از آن یک قاب کوچک بسازی و از دریچه ی آن دنیا را نگاه کنی، فیلمی را می بینی که بازیگرش خودت هستی و کارگردانش دیگریست. فیلمی که در آن هر دیالوگی که بخواهی می گویی؛ هرطور بخواهی عمل می کنی؛ و هر جا که بخواهی می روی، و تنها موضوع مهم این نیست که وقتی کلمه ی پایان روی صفحه ی کوچکت نقش بست، همه برایت کف بزنند؛ مهم تر آن است که از بازی کردنت لذت ببری، و آن طور باشی که احساست می گوید بهتر است، و آن طور بازی کنی که مثل آن را هیچ کس بازی نکرده است. تو هم مثل دیگران تافته ای جدا بافته ای و خودت به تنهایی می توانی نتیجه را منحصر به فرد از آب در بیاوری، چون هر کس برای خودش فیلم را بازی می کند و در پایان نتیجه را خودش می بیند. اما چطور است که بعضی فیلم ها تکراری می شوند؟ مثلا حتما این را شنیده ای که می گویند همه ی داستان های عاشقانه یکسانند ! بله؛ اما این تا زمانی درست است که خودت بازیگر یکی از آن ها نباشی. داستان ها یکسانند به این دلیل که تو احساس یکسانی از آن ها پیدا می کنی. تو از لیلی و از مجنون همان را درک کردی که از شیرین و فرهاد و از دیگران. تو بیرون از دنیای آن ها ایستاده بودی و نگاه می کردی و هرگز نمی توانی بفهمی حس لیلی را مگر اینکه یک بار در نقش او روی صحنه رفته باشی؛ و هرگز درک نمی کنی رفتار مجنون را مگر اینکه یک بار جنون زده شده باشی؛ و اگر مثل من هیچ کدام از این ها نبوده باشی از همه ی این ها تنها آن را می دانی که گفته اند و تنها می توانی در موردش فکر کنی و احساسی نداری. و شاید تو هم به خاطر آن چه که در جامعه ات می بینی، و به خاطر عبرت هایی که اصلا به داستان های لیلی ها شبیه نیستند، بین آن چه دیگران گفته اند و رسم زمانه یکی را انتخاب می کنی و ترجیح می دهی حالت از این جور چیز ها بهم بخورد. ترجیح می دهی فاصله ات را با امثال لیلی و شیرین یا مجنون و فرهاد حفظ کنی و آن ها را استثنا بدانی. برای آرامشت به مطلب من هم با نگاه عاقل اندر سفیهانه نگاه کنی؛ به یاد وبلاگ های سبز و زرد بیفتی و با خودت تکرار کنی که از آدم های جوگیر بدت می آید. شاید هیچ وقت نخواهی که پست هایت به این سمت کشیده شوند چون هیچ کس در این باره حرفی نمی زند و تو هم راه مطمئنی که دیگران رفته اند را انتخاب می کنی و دلت هم نمی خواهد فضای اداری-اجتماعی موجود را به هم بزنی. من هم تمام این احساس ها دارم. اما حواسم هست که کارهایم را ترس هدایت نکند. در هر حال، دلیلی ندارد که من بترسم چون مثل کسی هستم که نمی داند شعر چیست و می خواهد مشاعره کند. من در واقع چیزی نگقته ام، چون چیزی نمی دانم. آیا تا این جا، حرفی زده ام که تو آن را ندانی؟ نه، بلکه من آن چه را از آن توست به خودت بازگردانده ام. این ها حرف هایی است که مال همه ی ماست و در عین حال تک تک ما صاحب آن هستیم. حرف هایی که من نماینده شده ام و گفته ام زیرا می دانم که بعد ها برای آن چه نگفته ام بیشتر حسرت خواهم خورد تا آن چه که گفته ام و من دوست دارم که حرف هایم را زده باشم. این روشی است که من می خواهم فیلمم را بازی کنم…!

پ.ن: لطفا پست زیر مظلوم واقع نشود !

به عمل کار برآید !

سر نوشت: این هم اولین پست شماره ای من. عنوان مربوط به یک است؛ یک هیچ ربط یا سنخیتی با دو ندارد.

1.       اصلا من عاشق سخنرانی کردن هستم. البته از نوعی که نتیجه داشته باشد یا حداقل احساس کنم که دارد. همیشه منتظر بوده ام تا موضوعی که باید به ذهنم الهام شود. چیزی غیر از چیز هایی که همیشه هستند؛ مشکلات، شکایت ها، بدی ها و بی فکری ها. این روز ها بحث در این موارد داغ است و من هم ناخودآگاه هر مطلبی که می نوشتم به این ها ختم می شدم، و دلم نمی خواست. از این که یک صفحه ی تمام از مشکلات ایران و کنکور و جامعه بنویسم و بعد انگشتم را بگذارم روی بک اسپیس و همه را پاک کنم حس بهتری پیدا می کردم تا اینکه بخواهم مطلبم را توی وبلاگ پست کنم و بقیه بیایند و بگویند درست است و به حال من و خودشان تاسف بخورند. مگر ما چند سالمان است که این همه دلمان پر باشد؟ اگر روزی رسید که کسی دلش به حال ما سوخت و یا با پست دادن هایمان مشکلی از مشکلات کم شد من هم پست های جانسوز خانمان بر انداز می نویسم. دیگر خسته ام از این که همه از این مشکل و آن مشکل می گویند و هیچ راهی هم برای حل کردنشان سراغ ندارند. خسته شدم از این که هر روز وضع بدتر می شود و دنیا به آخر نمی رسد و باز هم فردا مشکلات جدید می آید و ما هم عادت می کنیم و نارضایتی های امروز یادمان می رود…!

2.

          تو چرا زنده ای؟

          هوم؟

          چرا زندگی می کنی؟ دلیل زنده بودنت چیه؟

          امم… خوب خیلی چیزا…

          دارم جدی می گم. مثلا چی؟

          مثلا….. واسه اینکه برم رشته ای که دوس…

          بری رشته ای که دوست داری، دانشگاهی که دوست داری، با اونی که دوست داری ازدواج کنی، بچه دار بشی، چیزایی که مامان و بابات به تو یاد دادن به بچت یاد بدی…فوقش چند تا کار که دوست داریم انجام بدی و همه ی دنیا رو هم بری ببینی. که چی؟

          خوب واسه اینکه خوشبخت بشم. زندگی یعنی همین کارا دیگه.

          خیلیا هیچ کدوم از این کارا رو نمی کنن، ولی بازم دارن زندگی می کنن…

          باز دچار یآس فلسفی شدی؟

          …آره.

          چرا؟

          ببین، خودکشی یه کار احمقانه ست، خودم می دونم. اما قبلا فکر می کردم یه آدم اگه هیچ دلیلی برای زنده موندن نداشته باشه، خودشو می کشه. اما حالا می بینم اون آدم برای خودکشیم هیچ دلیلی نداره.

          پس اگه عاقل باشه بی دلیل زندگی می کنه به جای اینکه بی دلیل خودشو بکشه. نه؟

          هه. چرا پیام اخلاقی میدی؟ من که نمی خوام خودمو بکشم.

          می دونم.

          خیلی مطمئنی. یادت باشه غیر ممکن غیر ممکنه.

          ….

پ.ن: به تازگی با خبر شدم یکی از آشنایانم که سال ها پیش در یک سانحه از دنیا رفته، در واقع خودکشی کرده بود.

پ.ن 2: نظرات مربوط به هشت خط اول بخش دو برای من مهم است !

انحصار به فردیّت

وقتي كه پنج ساله بودم، حرف هاي ممنوعه در جمع مي گفتم تا عكس العمل بقيه را ببينم. كلاس پنجم كه بودم، به خيال خودم تشخيص دادم همكلاسيم *Kleptomania دارد. وارد راهنمايي كه شدم، هر بار كه كتاب روانشناسي مي خواندم، رفتارهاي خودم و تك تك افراد دور و برم را بر اساس آن بررسي مي كردم. از وقتي به دبيرستان آمدم، رفتار دوستان نزديكم و آدم هايي كه به نظرم شخصيت جالبي دارند را آناليز مي كنم. سعي مي كنم در مورد گذشته شان تحقيق كنم و بفهمم چه رفتاري را با آنها كرده اند كه اينطور رفتار مي كنند، چه كمبود هايي دارند، چه چيزهايي برايشان نوستالژيك است، يا اينكه در شرايط خاص، چه عكس العملي نشان مي دهند. واقعا از اين كار لذت مي برم. فكر كنم از همان پنج سالگي باشد كه به روان شناسي علاقه مند شده ام ! شايد در آينده بر خلاف ميل پدر و مادرم، روان پزشكي را دنبال كنم و به راه فرويد رو بياورم…!

هِنري و فيونا شش ماه بود كه با هم نامزد شده بودند كه فيونا يك روز بدون مقدمه، نامزدي را به هم زد. هنري با تعجب مي گفت:”من هرگز با كسي به اندازه ي او صميمي نبوده ام، موضوعي نبود كه ما نتوانيم در مورد آن صحبت كنيم. درست است كه زياد جر و بحث مي كرديم، اما با اين حال بسيار صميمي بوديم و به نظر مي رسيد كه ازدواج ما پايه ي محكمي خواهد داشت.” اما فيونا مسئله را طور ديگري مي ديد:”ما هميشه در حال جر و بحث بوديم و من بالاخره يك روز به اين نتيجه رسيدم كه ما هيچوقت نمي توانيم با هم به توافق برسيم.”

لوئيز خانم زيبايي بود كه رفتار و منشي تند داشت. ظاهر زيبايش اطرافيان را به دوستي با او تشويق مي كرد، اما رفتار تند او در آخر، موجب به هم خوردن دوستي هايش مي شد. او تا به حال نتوانسته بود دوستي كسي را به درستي جلب كند. لوئيز اميدوار بود كه اين رفتار آسيبي به دوستي او با نيك نرساند، چون به او علاقه مند شده بود. نيك معمولا هفته اي يك بار به لوئيز تلفن مي كرد تا حال او را بپرسد. يك روز آخر هفته، وقتي ساعت ها گذشت و نيك تلفن نكرد، لوئيز شماره ي او را گرفت و ظرف دو ساعت سه بار ديگر هم تماس گرفت و هر بار پيغام جديدي گذاشت. ديروقت شد و از نيك خبري نشد. لوئيز كه بسيار خشمگين بود، تلفن نكردن نيك را نوعي توهين آشكار به خود تلقي مي كرد. در دل مي گفت: “فهميدم كه نيك با اين رفتار مي خواست به من بگويد ديگر علاقه اي به ديدنم ندارد. او با اين كار به من گفت برو گم شو!”

مشكلات به خودي خود ناراحت كننده نيستند، بلكه طرز برداشت ماست كه رويمان اثر خوب يا بدي مي گذارد. اين يعني مفهومي كه ما براي هر پيشامد در نظر مي گيريم، روي نوع تعبير ما مؤثر است. يكي از دلايل عمده ي برداشت هاي متفاوت “ارزيابي فردي” است كه براي هر شخص منحصر به فرد است. ارزيابي هاي هر فرد، در شرايط خاصي مثل زمينه هاي خانوادگي، استعداد هاي طبيعي، ظاهر جسماني و سلامتي، اعتقادات و ترس ها و اميد هاي او ريشه دارد. مجموعه ي اين ها، شرايط به خصوصي براي ما به وجود مي آورند كه بر اساس آن رويدادهاي زندگي خود را تفسير مي كنيم.

هنري و فيونا هر دو مي دانستند كه زياد بحث مي كنند. از نظر هنري، اين گفتگو ها با ارزش بود در حالي كه از نظر فيونا، دليل عدم توافقشان به حساب مي آمد. در واقع چون ادراك و سنجش فردي ما منحصر به خودمان و شخصي است، ارزيابي دو نفر از يك موضوع هيچوقت نمي تواند يكسان باشد.

ارزيابي ما از يك واقعه، نه تنها احساسي كه نسبت به آن داريم، بلكه واكنشي كه در قبال آن بايد بروز بدهيم را هم به ما ديكته مي كند. لوئيز نامطمئن و نگران از اينكه نيك ممكن است نيك مثل تمام دوستان قبلي اش او را ترك كند، دچار افسردگي شده بود و سكوت او را نوعي انتقاد تلقي كرده، نتيجه گرفته بود كه نيك ديگر تمايلي به ديدنش ندارد. اگر ارزيابي لوئيز به نحو ديگري مي بود، مثلا اينكه او امروز آنقدر سرش شلوغ بوده كه نتوانسته تلفن كند، چه واكنشي پيش مي آمد؟ اگر او فكر مي كرد كه دليل تلفن نكردن نيك به خاطر بيماري يا تصادف بوده، چطور مي شد؟

هر روز هزار و يك پيشامد مثل اين براي ما پيش مي آيد. اين يعني ما از اول عمر، هيچ كدام از رفتار هاي دوستان و آشنايانمان را آنطور كه آنها مي ديده اند، ارزيابي نكرده ايم. هيچ وقت احساسمان به طور مطلق از يك اتفاق يكسان نبوده. يعني من نمي توانم حسي كه انسان ديگري دارد را كاملا درك كنم و هيچكس هم هيچ وقت نخواهد توانست دقيقا فكر و احساس من را تجربه كند. اين به نوعي هم قشنگ است و هم ناراحت كننده… چقدر خدا زندگي را پيچانده است !

با الهام از كتاب هيچكس كامل نيست، دكتر هنري وايزنگر

پ.ن: Kleptomania يا جنون دزدي، يك نوع بيماري رواني است كه در آن شخص بدون اينكه لزوما احتياج مالي داشته باشد، در خود نياز شديدي به دزديدن اشيا ديگران احساس مي كند.