قلم رو بر می دارم و می نویسم از آنچه در سر دارم؛

قلم را بگذار زمین؛ بیا بدویم کنار ساحل.. (این قسمت برای دوستانی که دوست دارن الکی تفسیر کنن)
..

بچه که بودم، خیلی بچه بودم.
یه بار به این مسئله فکر کردم که دختر بودن بهتره یا پسر بودن!
تمام جوانب مسئله رو چک می‌کردم
می‌گفتم دخترها باید درد زایمان رو تحمل کنند
ولی پسرها هم باید برن سربازی
سبک سنگین که کردم دیدم دخترها راحت می‌تونن درد رو تحمل کنند، چون این درد رو واسه زاییدن یه گوگلی می‌کشن!
می‌شه تحملش کرد
تازه اون موقع هم مثل الآن از درد خوشم میومد (ولی نه از نوع زایمانش البته)
پس این شد که دوست داشتم دختر باشم
بعد که بزرگ‌تر شدم، یکی بهم راجع به قاعدگی دخترها گفت
هنوز بچه بودم
به این فکر کردم که دخترها چقدر بدبختند!
خیلی هم بدبختند، آخه که چی؟ واقعا چیز مزخرفیه این قاعدگی
حاصل این شد که به این نتیجه رسیدم «آخ جون، من پسرم!»
باز هم بزرگتر شدم

دیگه فقط یکم عاقلانه‌تر فکر می‌کرد

پسر میره فوتبال بازی می‌کنه؛ فوتبال نگاه می‌کنه که یه وقتی جلو دوستاش کم نیاره
دختر یه عروسک می‌گیره دستش راه میره و اونو می‌کشه روی زمین؛ میزامپلی می‌کنه تو خیابون جلب توجه کنه!
پسر راه میفته تو خیابون به دخترا متلک میندازه
دختر راه می‌ره تو خیابون احساس می‌کنه همه بهش توجه می‌کنن و متلک میندازند

چیزی که می‌خوام بگم مستقل از ین حرفاس
بزرگ و بزرگ و بزرگ‌تر شدم..