نویسنده: Ya$amin

معماي دنباله رو ها

در  سياره ي  دنباله روها چه مي گذرد ؟ ___________________________________________________________

سياره اي وجود دارد كه آدم هاي ساكنش هر يك دنباله روي ديگري هستند.نه؛اشتباه نكنيد! منظورم از دنباله رو بودن اين است كه دقيقن همديگر را دنبال مي كنند!

بگذاريد تصوير را واضح تر برايتان نقاشي كنم.سياره شان دقيقن اين مدلي است كه در آن هر كسي به طور دقيق فرد مشخصي را دنبال مي كند و پشت سرش راه مي رود. سياره شان را اگر از بالا  و با نماي لانگ شات بخواهيد تصور كنيد ، مثل هر سياره ي ديگري گرد است و موجودات ريز و جنبده اي دايمن روي آن در حال حركتند.

بگذريم از اينكه آدمهاي روي سياره غير از دنبال هم راه رفتن كار ديگري انجام نمي دادند اما جالبتر اين است كه قانوني در آنجا حكمفرما بود كه هر شخصي در بدو تولد بايد يكي را براي دنبال كردن پيدا مي كرد. و قانون ديگر اينكه هيچ وقتِ هيچ وقت كسي نبايد صورت شخصي كه دارد دنبال مي كند را ببيند.

روزي فردي از ناكجاآباد گذرش به سياره ي داستان ما افتاد.فرد تازه وارد هر چه سعي مي كرد با آدم هاي عجيب و غريب اين سياره ارتباط برقرار كند، موفق نمي شد.تازه وارد حيرت زده ي ما به هيچ وجه نمي توانست سر از كار آدمهاي سياره در بياورد ؛ تا اينكه كم كم رابطه ي جالبي را كشف كرد.او متوجه شد كه هر كس در اين سياره يك نفر را دنبال مي كند ؛ بدون اينكه صورتش را ببيند . پس با اين حساب اگر هر نفر فقط و فقط يك نفر را دنبال كند، پس به احتمال زياد فرد واحدي وجود دارد كه در همه ي دنباله رو ها در حقيقت دنبال او راه افتاده اند.

پيدا كردن آن فرد ِ واحد هرچند دشوار و طاقت فرسا به نظر مي آمد اما مسئله اي نبود كه تازه وارد كنجكاو و ماجراجوي داستانمان را به اين سادگي ها نا اميد كند.پس شروع به دنبال كردن دنباله روها و پيدا كردن دنبال شونده هايشان كرد.

او دنباله روها را به اميد پيدا كردن فرد اصلي دنبال شونده ي فرضيه اش يكي پس از ديگري پشت سر مي گذاشت ؛ تا اينكه بعد از مدت ها –تازه وارد نمي دانست چقدر طول كشيد چون واحد سال و ماه سياره وتفاوت بود – پيدايش كرد و به اول صف ِ انساني سياره رسيد. همانطور كه پشت سرِ فرد اصلي قدم مي زد ، سعي كرد مسيرش را حدس بزند و بفهمد كجا مي رود. اما كمي كه گذشت در كمال تعجب دريافت كه مسيري كه شخص مقابلش طي مي كند گنگ و نامشخص و خيلي وقتها هم تكراري است!

دستش را روي شانه ي دنبال شونده ي سياره گذاشت و سعي كرد برش گرداند و صورتش را ببيند و مجابش كند كه دارد الكي و بي هدف روي سياره ي گِردَش مي چرخد. اما او برنگشت. تازه وارد – كه البته حالا ديگر مدت زيادي از آمدنش مي گذشت! – جلوي دنبال شونده ايستاد.اما تا آمد حرفي بزند، عبارت روي پيشاني دنبال شونده ي اصلي توجهش را جلب كرد.

روي پيشاني تنها دنبال شونده ي اصلي سياره نوشته شده بود :

(بیشتر…)

كلمه ها هم به بهشت مي روند

حيف نيست؟!

حيف از اين كلمات.

حيف اين روزهايي كه با سكوتي پر سر و صدا پر شده است.

حيف از اين كلماتي كه اين روزها هر كسي به خودش اجازه مي دهد به هر شكلي كه دلش مي خواهد روي كاغذ بياورد.

دريغ از اين واژه هايي كه خروار خروار مصرفشان مي كنيم در حاليكه  پشتشان نه كمي فكر است و نه سر سوزن ذوقي.

حيف از اين ذوقي كه در اهالي قلم خفه مي شود و دريغ از اين همه استعداد … اين همه كاغذ نو كه با واژه هايي پوچ تبديل به كاغذ باطله هايي مي شوند كه در نهايت به راحتي دور سبزي آش مي پيچيمشان.

…و امان از گزافه گويي هاي مكرر.

گاهي با خودم فكر مي كنم آيا كلمه ها هم به بهشت مي روند؟

My words fly up,my thoughts remain below:

Words without thoughts never to heaven go

Shakespeare , Hamlet

فست تكست

اينترنت بود؛ اما نه به اين شكلي كه الان هست.هر رزو پر طرفدارتر مي شد و اين داستان همچنان ادامه دارد.

واقعا چرا آدمهاي اين روزها تا اين حد به اينترنت وابسته شده اند؟

ما ديگر كمتر همديگر را مي بينيم؛كمتر صداي هم را مي شنويم ؛ به هم زنگ نمي زنيم، به اس.ام.اس بسنده مي كنيم.سعي مي كنيم ساعاتي از روز را حتما آن شويم تا اعلام كنيم كه زنده ايم و از طرفي به يك chetori  براي چراغهاي روشن دوستانمان بسنده مي كنيم و انتظار داريم معناي khubam ِشان را از پشت شيشه ي مانيتور بفهميم و اصرار داريم وانمود كنيم كه دركشان مي كنيم؛ بدون اينكه بدانيم كيلومترها آن طرف تر واقعا دارد به آنها چه مي گذرد.

سايتهاي اجتماعي – هرچقدر هم كه فيلتر شوند!- هر روز طرفدارهاي بيشتري پيدا مي كنند و در حالي ظرفيت چت روم هاي مجازي رو به انفجار پيش مي رود كه كافه ها،سينماها، پاركها و تئاترها ، كمرنگ شدن حضور نسل جوانتر (سومي ها و چهارمي هاي در راه!) را بيشترو بيشتر  حس مي كنند. غيبتي كه چندان هم غير موجه به نظر نمي  آيد.

بچه ها سعي مي كنند با آپلود كردن عكسهايشان حضورشان را به يكديگر “القا” كنند. 2،3 خطي تحت عنوان “آنچه در ذهن من مي گذرد” مي نويسند تا كلمه ها رنگ و بويي از حال و هواي آني شان را به دوستانشان منتقل كنند .بسته به فكر و سليقه و گروه اجتماعي كه به آن تعلق دارند درباره ي تاپيك هاي مختلف نظر مي دهند، فيلمها و موزيكهاي مورد علاقه شان را share  مي كنند و سعي دارند با وبگردي به نوعي به “عمق جامعه” نفوذ كرده باشند و اجتماعشان را غير حضوري لمس كنند و از آنچه اطرافشان مي گذرد با خبر باشند.

آنها مي خواهند بدون “حضور” شان در كنار هم ، يكديگر را تجربه كنند و بشناسند.مي خواهند با كلمات از هم خبر بگيرند و با عكس هايشان به هم يادآوري كنند كه هستند و به هم ياداوري كنند چيزي  بيشتر از يك اسم مجازي اند؛ كه در دنيايي مجازي فعاليت مي كند.

اين روشي است كه نسل نيامده ي ما فعلا از طريق آن در حال تجربه كردن خودش و دنيايش است. دنيايي كه قرار است چند سال بعد در آن حضوري واقعي داشته باشد و از نزديك بسازدش.

امروز زمان براي ما مهم تر از افراد است و كلمه مهم تر از احساس.

داريم به يك جور فست فودِ ارتباطي عادت مي كنيم؛ حواسمان هست؟!

براي سمپاد … و غيره!

ما اينجا هر لحظه منتظر مرگيم.

روي همين كره ي زمين خودمان ، در سرزميني نه چندان دور و نه چندان دست نيافتني ، جانداري دارد جان ميدهد ؛ اينجا، گروهي دارد مي ميرد.

اينجا آدمهايي هستند كه دستهاي گره خورده شان دارد شل مي شود، دارند طعم آوازهايشان را به باد فراموشي مي سپارند. و البته باد كه نه ، نسيمي آرام و ملايم كه تا حدي گزنده شده است.

من وتو انگار فراموش كرده ايم از كجا آمده ايم!

انگار نمي بينيم داريم به كجا مي رويم…

همدردي

 

بينوايان

با جلد گالينكور زركوب

شيك و پيك             چاق و چله

به قيمتِ

              خرج يك ماه بينوايان

                                          به بازار آمد

تا دختر عاليجناب ايكس

در ويلاي اختصاصي شمال فصل فصل بخواند

  و به گيس كوزت هاي جهان

                                            قاه قاه

                                                   گريه كند!

 

 

از كتاب “بفرماييد بنشينيد صندلي عزيز!” (مجموعه شعر طنز) از اكبر اكسير

*پيشنهاد مي كنم شعرهايش را حنما بخوانيد.

 

مي شود زندگي كرد!

 

مي شود. به خدا مي شود!بدون به فحش كشيدن زمين و زمان ، بدون لجبازي، بدون تحمل ريتم هاي سنگين و تند در 2 ميلي متري پرده ي گوشَت و بدون تكرار مداوم كلمه ي shit هم مي شود زندگي كرد.

 آره، مي تواني.مي تواني زندگي كني؛ اگر كمي از لاك خودت و دنياي هپروت و درهمي كه براي خودت ساخته اي بيرون بيايي و به جاي سرك كشيدن به دنياي شخصي هم سالانت و بالا رفتن از ديوارهاي كوتاه زندگي شان؛، به دنياي بزرگتري كه خودت در آن زندگي مي كني، نيم نگاهي بيندازي.

بدون مبايل و اس ام اس مي شود زندگي كرد.بدون غر زدن هاي بي انتها و دستور هاي نامتناهي تر به مامي و ددي و فيس و افاده هاي بي خودي و بدون اعتقاد به اين جمله كه «زمانه فحش مي طلبد» واقعا مي شود زندگي كرد،دوست من؛ باور كن!

به جاي ناسزا گفتن به روزگاري كه اسيرش شده اي، به جاي لعنت كردن خودت و خودش و كل ما فيهِ و به جاي اينكه سياه بناميش، فقط يك لحظه پايت را روي ترمز بگذار و خودت را نگاه كن. مداد سياه دست خودت است رفيق!

اين تويي و هزاران جوان ِ به ظاهر بي خيال ِ مثل خود ِ تو و من هستند كه دارند صفحه ي روزگار را رنگ مي زنند.آن هم انقدر بد رنگ، از نوع سياهش!فكرش را بكن! اگر يكي مثل خودم و خودت شروع كنيم به شبيه سازي و دنيا را بگيريم چه افتضاحي به بار مي آيد! دنيا پر مي شود از كلي جوان ِ دپ و ضد حال و عاصي(درست نوشتم؟!) مثل ما!غـــــيـــــر قـــــابــــل تـــحمل است واقعا!

جو زمانه آنقدرها هم فحش نمي طلبد ؛ دوست من!همه چي فقط به رنگِ مدادِ دستت بستگي دارد و كمي هم به رنگ شيشه ي عينكت شايد ؛ مطمئن باش!

يك سري بيماري است كه تو به آنها مبتلايي ، جوان ؛ و خودت نمي داني.كافه نشيني را بگذار كنار؛ كش رفتن ماشين بابا كار بدي ست، كشتي گرفتن با ايرانسل و تاليا و همراه اول هم هيچ دردي را از تو دوا نمي كند.تمام زندگي ات پر شده است از اين ها ؛ طوري كه خيلي ها را مي شناسم كه بدون يكي از اينها اصلا نمي توانند زندگي كنند!

هست.واقعا هست چيزهاي زيباتري كه بشود بهشان باليد، بشود ازشان لذت برد. حالا نه الزاما يك شاخه ي گل ، اما از صداي نفس زدن هاي تند پسربچه ي توي پارك كه مي تواني لذت ببري؛ نمي تواني؟!

امتحان كن.يك هفته مبايل و پي.سي و چه و چه را كنار بگذار و برو بالاي كوهي ، دم رودي ، زير درختي ، جايي؛ ببين مي تواني دوام بياوري يا نه. من كه دارم تو را موعظه مي كنم شايد خودم نتوانم؛ تو اگر توانستي خبرش را بهم اس ام اس كن!

 

سال نويت هم مبارك!