نویسنده: مازیار

خاورمیانه ؟

بعضی از شما میدانید که من الآن در ایران نیستم. بعضی که بیشتر میدانند میدانند که در مجارستان هستم. باز هم بیشتر ،‌ در شهری به نام دبرسن هستم. و در این جا در دانشگاهی بین المللی دوره ی Foundation را میگذرانم. چیزی معادل پیش دانشگاهی خودمان اما در دانشگاه. این نوشته برای شرح حال من نیست ، پس همین حد کافیست. در این دانشگاه بین المللی ، من از هر محلی دوست و آشنا دارم. از نیجریه و کامرون و آفریقای جنوبی ، تا هند و ویتنام و چین ، آمریکا ، سرتاسر اروپا ، قزاقستان ، تاجیکستان ، پاکستان و از همه مهم تر ترکیه و کشور های عربی و یهودیان فلسطین( من اسراییل را نام نمیبرم در اینجا ). در این قسمت باز آن هایی که من را میشناسند حدس میزنند و بقیه هم بدانند که من با افرادی از تمامی این کشور ها دوست شده ام. اما دوستی ام با این سه گروه آخر برایم مهم است.

از روزی که ما به دنیا می آییم ، در حوالی ما دسته های مختلف نفرت موج میزند! یکی نفرت از یهودیان ساکن در سرزمین های اشغالیست که از طرف دولت و تلویزیون و مدرسه و رادیو به ما القا میشود. یکی نفرت از مسلمانان دیگر است. آن ها که شیعه نیستند. این هم خواه ناخواه از محیط میرسد. (‌البته لازم به ذکر است که بر اساس حرف های مادربزرگم گویا قسمت آرام این نفرت به ما رسیده است ) دیگری هم نفرت از قوم اعراب است. آخری دو سرچشمه دارد. یکی عوامل داخل جامعه مثل افراد ملی گرا و این ها هستند. دیگری حرکات زشت و زننده ی اعراب است. زنده ترین آن اسم جعلی خلیج عربی است. اما همین اسم جعلی هم سر دراز دارد. یا یکی دیگر از آن ها کمک شایان توجه تمامی کشور های عربی به عراق در ۸ سال جنگ تحمیلی است.

من نمیدانم که آیا در کشور های دیگر منطقه هم این گونه هست یا نه. ولی میدانم که مغز من در هنگام خروج از ایران پر از نفرت به دیگران در منطقه است. البته این نفرت در بیشتر موارد واقعن به مردم نیست. به دولت هاست. به آن هاییست که تصمیم میگیرند در تبلیغ مک دونالد بجای Persian Gulf بگویند Gulf.

مشکلی نیست. نفرت دارم. ولی بر سر کسی نمیریزمش! اما وای بر روزی که پایه های این نفرت سست شود. برای من این اتفاق در یک سفر کوتاه رخ داد. زمانی که یک مرد عرب، با لبخندی روی لب به من تعارف کرد که جلوتر از او سوار شوم. قبل از آن در شهر دبرسن آنقدر با ترک ها گشته بودم که برایم عادی شده بودند. در حقیقت از کودکی نفرت من از آنها به صفر میل میکردم. حداقل از بقیه کمتر بود. مخصوصن که با آذری ها هم میگشتم که لهجه شان و زبانشان آن وری بود. از ترک ها نفرتی به دل نداشتم. اما آن مرد کاری کرد. و من بعد از چندین سال مجال دادم که فکری از پس ذهنم پیش بیاید. چه میشود اگر آن نقشه که به طنز درست شده بود حقیقت یابد؟

هفته ی قبلش بود که استاد در کلاس Case Study In Politics گفت که یکی از دلایل عمده تشکیل اتحادیه اروپا این بود که باید چیزی پیدا میشد که در آن آلمان و فرانسه در یک سو باشند. نه در دو سو. چیزی که بتواند در مقابل قدرت روز افزون ایالات متحده مقابله کند. بتواند با آن رقابت کند. در حال حاضر اتحادیه اروپا همچنان در حال افزایش اعضاست. و برای این کار بعضی نفرت ها کنار گذاشته میشوند. نزدیک ترین مثال به من رومانی است. و ذهنیت مردم مجارستان! رومانی در سال ۲۰۰۷ وارد اتحادیه اروپا شد. و نظر مردم مجارستان چیست؟ اول اینکه در افسانه های مجاری رومانیایی ها چیزی کمتر از انسانند. دوم این که در صلح نامه تریانون که در ۱۹۲۰ به امضا رسید و در ۱۹۲۱ به اجرا در آمد، رومانی بخشی از خاک مجارستان را تصاحب کرد که از مجارستان فعلی بزرگتر است. اما آیا این نفرت سبب میشود که این کشور ها زیر یک پرچم و برای یک هدف عالی کنار هم قرار نگیرند؟

وضعیت منطقه ما نیز همین گونه است. چند کشور که هرکدام به نوعی قدرت محسوب میشوند، اما نفرتی به هم دارند. و این که این نفرت به طور شدید از طرف دیگر کشور ها هم تبلیغ و تشدید میشود. از طرق مختلف. و خود دست اندر کاران هم با این نفرت بازی میکنند، سعی میکنند افزایشش دهند. چند ماه پیش حرکت عجیب تلویزیون ترکیه و بعد از آن حرکت واقعن متحیر کننده ی وزیر امور خارجه اسراییل.

فقط یک لحظه ، تصور کنید که همه ی این نفرت ها به کناری میروند و از دل این منطقه یک قدرت متحد بیرون می آید. نفت ، نفت هم نه! نفت ، صحرا برای انرژی های خورشیدی ، تکنولوژی ها و کاربردشان (‌ آقای اخلاق پور در سفر ترکیه نوشته بودند : این جا اتوبوس هایشان وایر لس دارد ) ، استعداد های فراوان ( لازم است این را توضیح دهم ؟‌). واقعن تصویری دلربا برای من و تو و آن عرب و آن ترک و آن افغان دارد. ولی آیا دیگران نمیترسند از این؟ آیا هم آنها نیستند که نفرت می اندازند تا این چند فرقه ((ما)) نشوند؟

نمیدانم آیا توانستم منظورم را برسانم ، فکرم را بنویسم ، یا نه! ولی لطفن اگر فهمیدید یک چیزی بگویید. اگر موافقید یا مخالف با همچنین ساختاری ،‌و چرا. الآن ذهن من فقط به دنبال نظرات دیگران است.

گریه می كنید ، فكر هم بكنید.

زمانی كه بچه بودم وقتی كه محرّم میشد ، وسایلم را جمع می كردم و می گذاشتم جلوی ‌در خانه. هر شب بیرون از خانه بودم. با دسته می رفتم و زنجیر می زدم.

كمی‌بزرگتر شدم . دسته رفتنم هنوز سر جایش بود ولی در بعضی مجالس هم می رفتم. گاهی هم گریه می كردم.

محرّم ها به همین شیوه گذشت تا رسیدم به سال دوم راهنمایی . معلم تاریخمان برای تكلیف گفت كه برویم و كتاب “حماسه ی حسینی ” شهید مطهری ، جلدی را كه مربوط به تحریفات عاشوراست (الآن دقیق یادم نیست كدام جلدش بود ) بخوانیم . گفتم تحریف یعنی چه. برایمان توضیح داد . آن كتاب را از كتابخانه ای ‌گرفتم و مشغول خواندن شدم . حس كردم مقدار زیادی از حماسه ی كربلای‍ی ‌كه برایمان گفته اند ، تحریفی بیش نیست.

سال سوم راهنمایی سخنرانی ایام محرّم بر عهده ی همین معلم تاریخ بود. چیز هایی گفت كه من زیر و رو شدم. از آن روز من دیگر دسته نرفتم و سعی‌كردم به جای این كار ، به عاشورا فكر كنم ، به كربلا ، به ابوالفضل ، به حسین.

محرّم خیلی پیام ها دارد. حیف است كه آن را با صرف گریه كردن بگذرانیم. نمی گویم گریه نكنید ، ولی فكر هم بكنید. امروز تاسوعاست . كمی فكر كنید. آیا حاضرید برای تشنگی چند بچه كاری بكنید كه عبّاس كرد؟ آیا حاضرید به جای‌ نجات جان خود با آخرین ذرات جانتان باز هم مشك را بكشید؟

فقط چند ثانیه این تفكر كه “تمام حق یك طرف بوده است و تمام باطل یك طرف”  را كنار بگذارید. فكر كنید الآن وسط صحرای كربلایید و هیچ چیز بیشتر از آنان كه در سپاه مقابل امام ایستاده اند نمی دانید. می دانید یك طرف نوه ی پیامبر است ، اما در طرف دیگر هم  حكم قاضی است ، فتوای علماست و خیلی چیز های دیگر كه عامّه ی مردم در درست بودنشان شكی ندارند. چگونه می خواهید یكی از این دو طرف را انتخاب كنید؟؟

زندگی هر انسانی پر است از این انتخاب ها ، انتخاب بین دو چیز كه به ظاهر هر دو درست به نظر می آیند ، اما دست آخر یكی حق است و دیگری باطل.

عاشورا فقط برای این نیست كه مردم گریه كنند. برای این است كه مردم درس بگیرند. كمی كمتر گریه كنید ، كمی بیشتر فكر كنید.

دوستی نمی ماند؟؟

با خودم فكر می كنم. 30 شهریور 77 یادم می آید. نشسته بودم پای تلویزیون و گریه می كردم. پدرم یك خط در میان می گفت :‌ “مدرسه خوبه . گریه نداره كه!” جوابش را دادم.‌”من كه نمی گم مدرسه بده. ولی دوستام چی‌؟؟”. بله. آن روز تمام مشكل من با مدرسه در این خلاصه شد كه من قرار بود بروم دبستان محمود افشار و همه ی دوستانم قرار بود بروند دبستان رازی.

وارد دبستان شدم. دوستان زیادی هم آنجا پیدا كردم. 5 سال گذشت تا رسید به آزمون ورودی راهنمایی. با چند تا از بچه ها با هم درس خواندیم ، با هم امتحان دادیم ، با هم قبول شدیم. دبستان من از دبستان های منطقه 3 تهران بود و من با دوستانم باید به راهنمایی 2 تهران می رفتم. اما چون خانه در منطقه 2 بود می توانستم انتقالی بگیرم به راهنمایی 1 . مادرم اصرار كرد. گفتم ” نه . میخوام با رفقا باشم”. گفتند “بمان!”.

با همان دوستان وارد راهنمایی شدم. با خیلی های دیگر هم دوست شدم. سه سال را با دوستان گذراندم ( اردو ، مسابقه های مختلف ، … ) تا به نقطه انفصال بعدی برسم. سال سوم بود و من درس نمی خواندم! وقتی شروع به درس خواندن كردم تنها انگیزه ام برای خواندن و آمادگی برای امتحان ورودی دبیرستان ماندن با افرادی بود كه سه سال به آنها عادت كرده بودم. وقتی نتایج اعلام شد ، خبر به این صورت منتقل می شد كه ” ع… و ا… و م… قبول نشدند. بقیه قبولند!”. وقتی این خبر به من رسید یك دقیقه شاد بودم ، 10 ثانیه طول كشید تا خبر را به یكی از دوستان ( كه جزو آن یاران دبستانی بود ) منتقل كنم و بعد ناراحتی جدایی از آن سه نفر یك ساعت مشغولم كرد.

الآن دوباره دارم به یك نقطه ی انفصال دیگر می رسم. كنكور . از وقتی سر اولین كلاس پیش دانشگاهی نشستم ، سعی می كنم به خودم بفهمانم كه امسال یك سری از دوستان از من جدا می شوند. این سعی و تلاش هم اصلا ً برای من خوشایند و قابل تحمل نیست. هر بار كه سعی كردم با این حقیقت (تلخ) مواجه شوم ، آنقدر در اخلاقم تاثیر منفی گذاشته است كه از دوستان تذكر دریافت كردم.

باز فكر می كنم. پارسال یادم می آید. مادربزرگم یك تكه روزنامه ی قدیمی آورد كه رویش دو بیت شعر بود.

بزرگا ، زندگی بخشا خدايا / مرا در دل هراس از مرگ تن نیست

من از دلمردگی ها بیمناكم / كه بیدل زنده بودن كار من نیست

نمی دانم تا آخر سال پیش دانشگاهی می توانم با این حقیقت كه “دوستی ها یك روز به وجود می آیند و یك روز از بین می روند” كنار بیایم یا باز هم در انتهای سال پیش دانشگاهی ناراحتی جدایی از چندین دوست می تواند مرا برای مدتی نه چندان كوتاه آزار دهد. شاید هم تا آن موقع آدم شوم! نمی دانم ……

دلسوزی ، خوب یا بد

* در این متن چندین بار با واژه ی غلام روبرو خواهید شد. غلام اسم کسی نیست و فقط به جای ضمیر مبهم فلانی کاربرد دارد.

معمولن وقتی کسی در دوره ی پیش دانشگاهی است به بعضی از سال پایینی ها توصیه می کند که از همان زمان قدمی در راه درس خواندن بردارند. بعضی ها هم به دوستان کوچکتر توصیه میکنند که بعضی عادات زشت خود را کنار بگذارند. مثلن وقتی من سال سوم بودم یکی از دوستان به من توصیه کرد که کمتر بخوابم. آن موقع بعضی روز ها پیش می آمد من در بیست و چهار ساعت که تا یازده ساعت می خوابیدم که به نسبت زیاد بود. لازم به ذکر نیست که این توصیه برای من خیلی مفید واقع شد.

تا به حال باید کاملن متوجه شده باشید که من در این نوشته نمی خواهم به شما بگویم درس بخوانید. سال سوم و پیش دانشگاهی آن قدر از این حرف ها می شنوید که ملکه ذهنتان می شود. من می خواهم درباره ی عادتی بنویسم که افراد کمی به آن مبتلا هستند. این عادت دلسوزی برای دیگران است. دلسوزی در حالت کلی چیز بدی نیست ، در واقع از نظر من نشانه ای از انسانیت است. اما اگر دلسوزی برای دیگران به خصوص برای دوستان به یک عادت تبدیل شود و از کنترل شخص خارج شود میتواند بسیار مضر باشد.

به عنوان مثال به من توجه کنید. یک زمانی دلسوزی های من خوب بود. می دیدم غلام درس نمی خواند ، می زدم پس کله اش درس می خواند. اما آن موقع دبیرستان بود و حالا پیش دانشگاهی است. نمی دانم چرا در پیش دانشگاهی بعضی ها بیخیال می شوند ، همین غلام هر چه در این دو سه ماه تابستان گفتم درس بخوان و هزار دلیل برایش آوردم ، توجهی نشان نداد. ممکن است با خود بگویید ” غلام درس نمی خواند ، به تو چه مربوط ” اما وقتی این غلام یکی از دوستان نزدیک من باشد ، همان دلسوزی مذکور برای من دغدغه ی ذهنی بوجود می آورد.نتیجه شد همان بلایی که هفته دوم و سوم مهر بر سر من آمد. این دغدغه ذهنی با یک واقعه تلخ دیگر که با حضور این دغدغه مقارن شد توانستند من را به طور کامل دو هفته از زندگی سالم دور کنند.

فکر کنم تا به حال توانستم یک تصویر کلی از نتیجه ای که می خواهم بگیرم ارائه کنم. سال پیش دانشگاهی برای هیچ کس از نظر عوامل محیطی به صورت تضمینی عالی نخواهد بود. هر اتفاقی ممکن است به چیزی ختم شود که اعصاب شما را تحریک کند. پس سعی کنید آنهایی که می توانید را حذف کنید. یکی از آنها ممکن است برای شما همین باشد. اگر آدم دلسوزی هستید ، سعی کنید دلسوزیتان را تحت کنترل بگیرید و سعی کنید یاد بگیرید که اگر کسی یک بار حرف شما را نشنید ، یک بار دیگر بگویید و اگر باز هم نشنید بدانید که او نمی خواهد بشنود ( اینکه چرا نمی خواهد بشنود بحث دیگری است ). من هم سعی می کنم خودم این چیزها را بفهمم و کمی از دلسوزی هایم کم کنم.

بزرگ شوید در عین این كه بچه می‌مانید

سال 82 بود كه من وارد راهنمایی علامه حلی 2 شدم. یك سری از فارغ التحصیل های همان سال آمده بودند در اردوی آشنایی ما ، و از همان روزها به عنوان مشاور های دوره ی ما مشغول به كار شدند. سال 83 تابستان یك سری اردوهای دو روزه برگزار شد كه در یكی از آنها یكی از همین مشاورها جمله ای گفت كه من هنوز هم اگر مشغله‌ی ذهنی خاصی نداشته باشم ، در مورد معنی و برداشت های ممكن از این جمله فكر می‌كنم . آن جمله این بود‌ :‌ ((‌ شما باید یاد بگیرید بزرگ شوید در عین اینكه بچه می‌مانید. )).

تا تابستان 85 من برداشت های مختلفی از این جمله كشف كردم كه هر كدام به گونه ای با رفتار بچه ها نقض می‌شد. تا اینكه در آن تابستان به این نتیجه نتیجه رسیدم كه شخص می‌تواند از نظر ذهنی و جسمی بزرگ شود اما از كسی كینه ای به دل نگیرد تا در درون بچه بماند. این تعبیر آن زمان از نظر من درست به نظر می‌رسید اما یك اشكال بزرگ برای‌ من پیش آورد و آن اینكه با توجه به این تعبیر ، به دلیل اتفاقاتی كه آن سال در حلی  2 رخ داد با تقریب خوبی تمام همدوره های من  بزرگ شده بودند (‌بدون آنكه بچه بمانند ) و من برای تحقق معنی جمله ی مذكور تنها مانده بودم.

از تابستان 85 تا بهار 87 تغییرات زیادی در بچه های دوره ما بوجود آمد. برخی از این تغییرات سبب شد كه من در مطلق بودن نتیجه گیری سال 85 تردید كنم. در این دو سال من دیدم كه یك بچه با تمام بچگیش ممكن است از كسی  ناراحت شود و كینه به دل بگیرد اما بعد از مدتی این كینه از قلب او می‌رود. مشابه همان اتفاقی كه برای بسیاری از بچه های دوره ما رخ داد.

الآن تابستان 88 است. دو هفته پیش در راه برگشت به خانه با صحنه‌ی جالبی مواجه شدم. اتوبوسی از كنار من رد شد و من صدای مادری را شنیدم كه دو متر آن طرف تر از من به بچه‌ی خود گفت : ((بدو تا به اتوبوس برسیم‌.)). آن مادر به دنبال اتوبوس دوید و فرزند هم به دنبال او. اما آنچه توجه من را جلب كرد این بود كه بچه در حین دویدن به دنبال اتوبوس باز هم مشغول شیطنت های خود بود. در حین دویدن بالا و پایین می‌پرید و می‌خندید و … . شاید بچه ماندن یعنی این. یعنی اینكه بتوانی از هر اتفاقی نهایت لذت را ببری و هر وقت بخواهی از هر اتفاقی وسیله ای برای شادی و تفریح مهیا كنی.

من هنوز هم نمی‌دانم كه آیا برای این جمله می‌توانم معنی مطلقی متصور شوم یا نه. تابستان 89 شاید من هم مثل همان شخصی كه این جمله را به من و همدوره هایم گفت به محیط آموزشی برگردم و شاید تابستان 90 در اردویی بخواهم این جمله را كه نحوه‌ی نگرش من به زندگی را عوض كرد ، به جماعتی بگویم تا شاید بتوانم اندكی در دید آنها به زندگی اثر بگذارم. اما آیا تا آن زمان خود من معنی این جمله را درك كرده ام؟ آیا تا آن موقع من هنوز در درونم بچه مانده ام؟