نویسنده: delaram

دلارام

دست های مهربانش را به یاد می آورم آن امید هاو آرزوها را به یاد می آورم….شایدچشم های پدرم دیده باشند آن چشم هایی که رنگ شیرینش تمام زندگی سردم را گرما می بخشیدو حرف هایش خورشید درون دلم را طراوت می داد….
پدر…. روزی قول داده بودم اشک نریزم و حال نمی ریزم تا دگر بار قلب بسیار بسیار مهربانت را در بین دستان سرد ماهی ها نشکنم….من پرواز را از تو یاد گرفتم وپرواز کردن را یاد دادم …و حال تو با همان بال هایت که تمام آسمان را از وجود غم هایش به گریه وا می داشت پرواز کردی…
پدرجان….بر خیسی گونه هایم ببخش وباز خشک کن تمام اشک های جاری را…. پدر….حال که نقاشی های کودکانه ام را بر دفتر خاطراتم حک کردی حال چگونه نقش تو را بر قلب مهربان و زیبای ماهی ها بکشم تا باز گویم:من پدرم را دوست دارم…اما…
مرگ همان تولدی است که با مردن تمام یاد ها را زنده می کند.
مرگ همان عشقی است که عاشق می شود حتی بی هیچ مشوقه ای
ما همه مرده ایم مرده ای بی برگ بی هیچ گل لاله ای حتی با نبودن برگ های سبزرنگ می توانیم زندگی کنیم. حتی با مردن دنیای که ما در آن وجود داریم . مجموعه ای از گل های لاله شقایق است که برگ هایش مردن را فریاد زده اند. ای آرزو های من پایان یابید…
پایان یابید…
تا توانم گل ها را حتی بدون گلبرگ هایش زیبا بینم…
“از طرف پروانه های بابایی”

دلارام

قهوه ای دوست من نبود اما خاکستری بر ان حکم میکرد گویا قهوه ای ها هم بر من می هراسند…فردا چگونه می گذرد؟ آیا همچنان قهوه ای خاکستری را می خواند یا در پی رنگ های سپید است که مشکی ها راهم به دنبال دارند؟ ای کاش خاطرات همان سپیدی ها بودندکه مشکی را خاکستری می پنداشتندوهمان گونه همراه قهوه ای ها به دنبال پناهگاه زیرزمینی خود درآب های ابی پرواز می کردندوماهی های کوچک من هم راهشان را بر تمامی راه ها ترجیه میدادند ……آری باتمام این احوال گویا پیدایش رد پاهاشان دشوار است وماهی ها صد خسته ….ما از خاطرات بیزاریم اما همچنان ماهی قهوه ای من درآب های خاکستری شنا می کند ومن همچنان درپی یافتن او سپیدی را سیاهی مفرد نگاه می دارم…..