نویسنده: پریا

تاراج زمان(!)

چه بگویم از این دزد بی شرافتی که ارزش های وجودی هر موجودی را غارت میکند….این حاکم ستم پیشه ی کیهان….این قاتل ذهن آدمی که ضحاک گونه بشریت را به نابودی میکشد و حضور خود را فربه تر میکند….این زن جادوگری که لیلی وار در دل هر زنده ای رسوخ میکند….زمان….این عنصر لعنتی روزگار!
پ.ن1:ابهام آینده هیچ ارزشی برام باقی نگذاشته!

پ.ن2:تنها مهارت من در جوانی پیر شدن است!

این ره که میرویم به ترکستان است(!)

بچه ها شما چند درصد از زندگیتون استفاده میکنید؟!منظورم اینه که چه قدر برای خودتون وقت میذارید؟! با اینهمه درس و مشغله های مدرسه و خانواده وقتی هم براتون می مونه که صرف خودتون کنید؟!نمیخوام بگم درس به چه دردمون میخوره که شما هم جواب بدید با سوادمون میکنه….نه! منظور من عدم درک درست از هدفمونه!هدف از پیر شدن! آیا فقط کسب تجربه ست؟!
من به عنوان یه دختر 18 ساله برنامه زندگیم با صرف نظر از تغییرات جرئی اینه:
“صبح با بدبختی بیدار شم
غصه بخورم که باز مدرسه داریم و من حال ندارم
به غصه هام اهمیت ندم
برم مدرسه سعی کنم خوش بگذره ولی مسئولین مانع شن
برگردم خونه بخوابم
با بدبختی بیدار شم
درس
نت
درس
نت
….
به سختی بخوابم
برو به سطر اول”
دلیلش هم نه کنکوره نه درس نه فشار خانواده…..تنها دلیلش جامعه ست!آموزش غلط!دغدغه های ساختگی….به عبارتی مرض(!) مسئولین!

پ.ن:یه فرهنگی ما داریم به نام کودک تر آزاری….یعنی بگرد ببین هرکی ازت کوچیکتره(یعنی در یه زمینه ی خاص بهت نیاز داره) بچزونش که این فرهنگ دومینو وار داره بهمون سرایت میکنه!

هیجان(!)

گاهی هیجان من برای انجام یک حماقت بزرگ مهار نشدنیه….گاهی تلاش میکنم این هیجان رو به همه تزریق کنم اما تنها شدت حماقت نهفته در هدف بهشون القا میشه….گاهی از عدم درک مردم این جمله ها ناشی میشه:
“چه مسخره!”
“چه قدر تو احمقی!”
“هیچ فرقی با یه نوجوون معمولی نمیکنی!”
“تو اونی نیستی که باید!”
“این کار از هر احمق احساساتی بر میاد!”
پ.ن:گاهی هیجان زیاد یک شخص خارجی نشون میده درونش چه خبره!
پ.پ.ن:آینده گس است و نگاه من تلخ!

درون ویرانم را ببین(!)

از سقف ویران شده ی مغزم….مرگ میچکد نم نم….درونم فرو ریخت….با همان سرعت که اشکم….چانه ام لرزان از بغض….سر من دردمند از غم….
پ.ن:هه….دیروز دوستان را پند میدادم….امروز بنگر به حال خویشتن!!!

پریا(!)

چند وقتی میشه که از پیرامونم بدم میاد….از ان همه دوست های دو رو….از این همه دشمن های یه رو….از این همه آدمی که دوستشون دارم ولی چراشو خودم هم نمیدونم….

چند وقتی میشه که از خودم خسته شدم….از این همه صفات خوب و بدم….از این همه تناقض….آخه کی تاحالا آدم مهربون بد اخلاق دیده؟!؟!؟!؟!؟!

چند وقتی میشه که با شنیدن این اسم عصبی میشم پریا….پریا….پریا….پریا….دلم میخواد اون لحظه که اسمم رو میگن با مشت بکوبم توی دهن گوینده….اصلا برام مهم نیست که اون شخص کی باشه….نمیشه به من نگید پریا؟!منو با یه اسم دیگه صدام کنید….

پ.ن1:نمیدونم یه سری حرکات از نامردیه یا از نفهمی!!!

پ.ن2:من به زودی به دستان زبر قانون سپرده خواهم شد!!!

اخم،اشک،سردرد(!)

امروز روز سختی بود….خیلی چیزها بهم اثبات شد….این که من چه قدر اعتبار دارم….این که چه قدر دوست دارم….این که چه قدر دوست ندارم….این که چه قدر دوستم دارن….این که چه قدر دوستم ندارن….این که چه قدر چهره ام به شخصیتم شبیهه!!!

جای خالیش اعصابمو خورد میکرد….نمیتونستم به نیمکتش نگاه کنم….وقتی راجع بهش ازم میپرسیدن هیچ چیز واسه گفتن نداشتم….صرفا:”نگران نباشید”

پ.ن:چه کار باید میکردم؟چه کار باید بکنم؟چه میکنم؟