نویسنده: 88161120

من

زخمی بر پهلویم است و خون می چکد و خدا نمک می پاشد .
من پیچ و تاب می خورم و دیگران گمانشان که می رقصم
من این پیچ و تاب و این رقص را دوست دارم زیرا به یادم می آورد که سنگ نیستم ، چوب نیستم ، که انسانم … قدر هر آدمی به عمق زخم های اوست .

از کجا و از که می خواهم بگویم نمی دانم ؟فقط امروز صبح نیاز به نوشتن بیشتر از هرچیزی در وجودم فریاد می زند!از ترس شفاف این روزها ، از بی خیالی دلم … از درویشی که با حرفهایش ولم نمی کند ….
از آن روزها …
وقتی از خواب بیدار شدم ساعت 1 بود ، اتاق تاریک و خانه تاریک .
از خودم هیچ یادم نمی آمد بی آنکه بدانم شب پیش ساعت 9 خوابیده بودم
اینکه دو ساعت توی کتاب فروشی حرف زده بودم اینکه …
فقط چراغ مطالعه را زدم و وحشت قدیمی پنج شنبه ها و غربت جمعه وجودم را پر کرد
از شلختگی اطرافم فهمیدم دیشب نبش قبر کرده بودم خاطرات و بودن های متفاوتم را
که بعد از یک سال سراغ دفتر خاطرات رفته بودم ، سراغ دفتری که بودن و کلافگی یک سال را حبس کرده بود! این دفتر مرا یاد بی رحمی های پارسال می اندازد ،تمسخر آنها به نوشته هایم …
که حالا بعد از آن متن «سمپاد آرمانی من»هنوز هم زیر نگاه های آنها لگد مال می شوم و من هیچ نمی گویم و سکوت گاه به است از دلیل و منطق هایی که آنها هیچ نمی فهمندش
که من می خواستم تنها فریاد زنم که منظورم از آن قضیه ی «توالت »مدرسه ی اطلاعات بود و ما که در مدرسه مان این چیزها را نداریم که مثل خانقاه ها ریختند و وجودم را پر کردند و طبق معمول سکوت کردم که حالم از این سکوت هایی که درونم را می خورند بهم می خورد

کتاب هایی که کف اتاق ریخته و بودنی که بی دلیل هست … یادم آمد کتاب فروش گفته بود :«مستور می خواهی ؟»که گفته بودم قلمش خوب نیست که گفته بود با دل پر ، کاش فقط قلمش بود هیچ چیزش خوب نیست . که یونان داده بود که گفته بودم فقط ترجمه هایش ، که آخر ناظم حکمت را پیدا نکردم که کالیگولا هم تمام شده بود … که بعد هم بی خیال شدم و به خانه برگشتم .
و بعد تلفن زنگ خورد و دوستم الکی با دل پر از شیدایی اش از دوستهایی که امسال در مدرسه پیدا کرده گفت و من نگفتم از دوستان خودم که من دوستشان دارم و آنها پشیزی هم نمی خواهند بدانند مرا. که اصلا مگر من هستم که بخواهند دوست خود بدانند مرا ….
مگر من هیچ نیستم ؟
و بعد با اصرار تلفن را قطع کردم و بعدش لغزیدم توی اتاق و
بعد مادر در را باز کرد و پرسید که چیزی می خواهم ؟
که گفتم هیچ! که به این هیچ گفتن ها عادت کرده بود و بی کلام رفت و با پاستیل سراغم آمد ، اما لب نزدم به پاستیل هایی که همیشه بی دغدغه قورت می دادمشان در مدرسه …
که بعد نشستم روی میزم و فقط در دفتر خاطراتم نوشتم :

« خسته ام از انسان ها، دیگر دست یاری نمی طلبم. پشت خنده های من چه کسی می داند چه غمی است،حتی آینه گاهی مرا فریب می دهد که زندگی شادی دارم. خسته ام از انسان های رنگارنگ، خسته ام ، حتی این دستان که می نویسند به من خیانت می کنند، نمی دانم چرا انسان ها همواره می خواهند استثناء ها را از بین ببرند؟ در بین خط مرده ها ، من یک قله هستم. یک خط شکسته که نشانی از انسانیت را دارد،عجیب است که گاهی وقتی به کسی کمکی می کنی جوری تو را به زمین می زند و به تو می خندد که گویا دشمن خونی اش بوده ای. امان از نژاد کثیف ما ، دیگر اهمیت ندارد می خواهی ناراحت شوی بشو ! این واقعیت تلخ موجودیت ماست. از رنج بردن دیگران لذت می بریم. امکان ندارد از زمین خوردن همراهت شاد نشوی . تو.. تو… که حتی خود را نشناختی.انسانیت را به لجن کشیدی ، در خفا و یا آشکارا تمسخر کردی آنکه در کنارت به زمین خورد. تف به آدمی که حتی باور هایش را با پول می سنجد. این انسان با مزدور چه تفاوتی دارد؟؟ ای کاش انسان سیاه سیاه بود ، ای کاش خاکستری وجود نداشت ، زندگی تبدیل به میدان جنگ شده ، سیاه طرف مقابل و سفید در طرف تو.اما مهره های موذی خاکستری ، مهره های مزدور و خطرناک. از این مهره ها زیاد دیده ام . سعی کرده ام تا تغییرشان دهم اما مشکل این است که ذات این افراد واقعا مشکل دارد . انسان های خاکستری امروز در طرف من و فردا که از پا افتادم ، جلاد من هستند. بی اعتنا به هیچ آرمانی . باورم نیست که اینگونه آدم ها ، انسان باشند. و قسم به قداست که این آدمها از تمام حیوانات پست تر هستند ، ای کاش انسان بودن معنایی داشت، این آدم های پوچ ، فردایشان چیست؟؟ فردا به انتظار من ننشسته تا درستکار شوم ، قطعا به انتظار تو هم نمی نشیند . و ای کاش انسان کارهایش را در دادگاهی بررسی می کرد. من که خود را محکوم به مرگ می دانم.»

و بعد از سرما خودم را مچاله کردم زیر پتو ، اندکی فکر و بعد بی فکری و خواب .
پلک هایم افتادو انگار مرده بودم در تمام آن ساعت ها ، حالا که بیدار شده بودم ساعت 1 بود تا ساعت 4 توی اتاق کلافگی کردم و بعد رفتم سراغ کیف مدرسه و اندکی عربی خواندم و تا ساعت 9:10 صبح که زنگ تفریح خورد و اینهمه نوشتم …

سمپاد آرمانی من

«به نام آنکه یکی است و یکی نیست جز او»

سمپاد آرمانی من :

درست یادمه که چهارشنبه بود و یک مهر ماه سال یک هزار و سیصد و هشتاد و هشت خورشیدی
من هم مثل همه ی دانش آموزای ورودی جدید بودم که روز اول رو با ذوق و شوق وارد مدرسه می شن و فکر می کنن که از جهنم مدرسه های دولتی وارد یه مدرسه که بیشتر شبیه بهشت می مونه شدن و به قول بر و بچ بال در می آرن و فکر می کنن که بله از بین 300،400 تا دانش آموز جزء 20 نفر اول شدن و باید به خودشون بنازن که سال اول دبیرستان رو در مجتمع آموزشی فرزانگان 1 کرج درس می خونن اما هنوز خبر ندارن که چه قرار است پیش بیاد و چه بلاها که قرار است از آسمان و از جانب خداوند دانا و علیم بر سرشان فرود آید و همین طور از جانب مسئولان محترم مدرسه و دانش آموزان واقعا تیزهوش مدرسه .
بالاخره دانش آموزای ورودی جدید با دیدن نیمکت های تمیز و نو و کار نکرده و رفتار بسیار احترام آمیز معاونین و مدیر محترمه و همین طور دبیران ذوق زده می شوند و فکر می کنن که مدرسه از این جا بهتر در خاورمیانه وجود نداشته ، ندارد و نخواهد داشت .
و هر چند لحظه به خود یاد آوری می کنن که دبیران اینجا یعنی همان مجتمع مثلا آموزشی مثلا فرزانگان 1 کرج مدرک تحصیلی شان بالای فوق لیسانس است و اینجا هر حرفی معلم می زند سند است ، درست و مطمئن . مثلا همان محاسبه ی فشار گاز درون ظرف که دبیر بسیار محترم شیمی فرمولی را از خود اختراع نمودن( مطمئنا با مطالعات بسیار بر روی کتاب های علوم راهنمایی و دبستان!!!):
(نصف اختلاف دو ستون جیوه) + فشار هوا = فشار گاز درون ظرف

که بعد از امتحانات ترم اول دبیر محترمه یک روز آمدند سر کلاس و گفتند که آن نصف را خط بزنید که فرمول با اختلاف کل محاسبه می شود و به همین سادگی ….!!!
ما هم فکر کردیم شاید دبیر محترم با کمی دقت و پرسش از دبیران مدرسه ی اطلاعات کرج که بعضا جای بسیاری از دانش آموزان درس خوان و با پشتکار فراوان است که یک روز شنیدیم در یکی از توالت های مدرسه جنینی چند ماهه پیدا کردند که حالا اینها به کنار و دبیران با مدرک های مختلف درس های مختلف هم تدریس می کنند به عنوان مثال: دبیر مطالعات بعد از بررسی های فراوان مدیر مدرسه به عنوان معلم ادبیات و زبان فارسی منصوب می شود و از این به بعد بچه ها سر کلاس ادبیات به جای شعرهای فردوسی و نظامی گنجوی(روحشان شاد!!!) درمورد رفتار های والدین با نوجوانان بحث می کنند . ما هم هیچ نگفتیم و منتظر دیگر بلاها شدیم تا اینکه بعد از ترم اول دبیر بازهم محترم کامپیوتر به جای تدریس برنامه نویسیc++ فرمودند که به سایت برویم و کارهای عقب مانده ی اینترنتی مان را انجام دهیم (از قبیل : چت ، وبلاگ نویسی ، چک کردن رایانامه و ….)و ما بازهم هیچ نگفتیم و خبر رسید که یکی از دانش آموزان طرف سید ِسبزپوش دیوار مدرسه را با شعارهای سیاسی پر کرده است که به دستور مدیر زحمتکش !!! دوربین مدار بسته در حیاط های مدرسه نصب نمودند تا از این جور فتنه های دانش آموزان سیاسی جلوگیری نمایند اما متاسفانه موفق را ببینند .
و دیوارها را و نوشته های آن گروه را که اتفاقاً در کنار کافی شاپ!!! مدرسه بود را با اسپری مشکی پوشاندن و ما هم هیچ نگفتیم و به امیدهایی که به این مدرسه داشتیم فکر کردیم و باورش سخت بود که اینجا فرزانگانی است که همه ازش تعریف می کنند و هیچ از این جور مسائل خبر نداشتیم تا هنگامی که به این خراب شده آمدیم .
و ما بازهم ،هنوزهم به مدرسه ی آرمانی مان که نداشتیمش در ایران غبطه می خوردیم .

کمی بعد هم دیده شد که آن چند نفر با خوش حالی تمام و کارهایی که کردند(دستشان درد نکند) با بهترین نمره ها سال اول دبیرستان را گذراندند غافل از اینکه کلّی از دانش آموزان مدرسه را خوش حال کرده اند به خاطر این گل کاری ها .

و اما بشنوید از کافی شاپ مدرسه که سر دراز دارد
دانش آموزای مثلاً درس خون مدرسه از مسئولان زحمتکش خواستند که در مدرسه سالن ورزشی بنا کنند که بچه ها در آن اتاق ورزش فسقلی در زمستان کنار هم نچپند و پینگ پنگ بازی نکنند که مسئولان هم به خود گفتند: بیاید یک کافی شاپ بسازیم که شبیه مدرسه های خارجی بشود(آن طور که ما شنیدیم شب قبل از آن صبح مدیر محترمه فیلم high school musical را دیده بودند و به قولی جوگیر شده بودند) و بچه هایی که کلاس می پیچانند و تمام زنگ را در کتابخانه به وراجی و smsبازی(پیامک ، تازه به ایمیل هم می گن : رایانامه . قضیه همون فارسی را پاس بداریمِِ خودمونه) و خواندن کتابای م.مودب پور و ر. اعتمادی نگذرانند (که من هنوزم در عجبم که کتابخانه ی مدرسه این کتاب ها را می خواهد چه کار؟)در نتیجه با مطالعات زیاد و بررسی ها کافی شاپی را در جنوب مدرسه بنا کردند که اسمش هم گل مریم بود وهست .
دانش آموزها هم دودر می کردند و تمام هفته را در کافی شاپ به خوردن دلسترها و شکاندن شیشه هایش مشغول بودند و والدینشان هم که خیالشان راحت بود که بچه هایمان به تیزهوشان می روند وحتماً درسشان خوب است اما خبر نداشتند که …
و یا همان« به من »که دختر خانم ها دوست پسرهایشان را دعوت کردند تا بیایند و در حیاط زیبا و گل کاری شده ی مدرسه قدم بزنند و احتمالا هم در مورد پژوهشی که در طول چند ماه کرده اند
بحرفند(لاس بزنند) . و مدرسه هم که طبق معمول بی صاحاب است و با خود فکر می کند که این دختر خانم ها دارند بچه های مدرسه بغلی (شهید سلطانی ) را،به سمت غرفه های مختلف راهنمایی می کنند و غافل اند از کارهایی که انجام می گیرد در دستشویی مدرسه(که حالا بماند)و هزاران مسائل دیگردر این مکان علمی اتفاق می افتد که من به خودی خود از آوردنشان در اینجا شرم دارم .
و فقط حالا دلم به حال ورودی جدیدهای امسال می سوزد که می خواهند بیایند و این گند ها را ببینند و آن مدرسه ی آرمانی که در ذهن ساخته اند را به فراموشی بسپارند و فقط به تنها چیزی که فکر کنند این باشد که صدای اعتراضشان آیا به جایی خواهد رسید ؟؟؟
به امید به وجود آوردن مدرسه های آرمانی مان با همت و تلاش خودمان .
با این شعار که :

من اگر برخیزم ، تو اگر برخیزی ، همه بر می خیــــــــــــــــــــــزند .
من اگر بنشینم ، تو اگر بنشینی ، چه کسی برخیـــــــــــــــــــــــــــزد ؟

و السّلام ….