ای نامه كه می روی به سويش…

زماني كه خيلي كوچك بودم، دوستي داشتم كه می گفت خدا دوربيني دارد كه هر وقت آدم كار بد ی بكند، آن را ثبت می كند و نگه می دارد و بعدآ می فرستد برا ی كساني كه نبايد، تا تنبيه مان كند ! من هم در عالم كودكي ترسيده بودم و تا مدت ها وقتي كار بد ی انجام داده بودم -شايد از رو ی تلقين- واقعآ احساس می كردم ديگران چپ چپ نگاهم می كنند و يا موقع انجام كارهايی كه به هر دليل نبايد انجام می دادم، حضور يک شئ نامرئی را حس می كردم ؛ چيز ی شبيه به يک دوربين ! بعد از گذشت سال ها، من بزرگ شده ام و مثل هر آدم ديگر ی ، باور ها ی كودكيم در گوشه ی ذهنم خا ک خورده اند و آرام آرام محو شده اند ! وقتي فكر می كنم می بينم اين روزها خيلي كم تر از قبل دوربين خدا را بالا ی سرم احساس می كنم و اين، زياد خوب نيست…

خدايا ! ببخش اگر تنها وقتي كه هيچ راه چاره و هيچ اميد ی باقي نمانده، به سراغت می آيم. ببخش اگر بعد از اينكه به حرف هايت گوش نداده ام، باز هم از تو كمك می خواهم و وقتي كه صدا ی وجدانم را می شنوم كه می گويد امكان ندارد به منِ گناه كار كمك كني، باور می كنم؛ و ببخش كه بعد از اينكه كارم را به بهترين شكل ممكن درست كرد ی ، تنها می توانم سرم را پايين بيندازم و خجالت بكشم…

خدايا ! ببخش اگر گشت ارشاد بيشتر از تو مرا می ترساند، و اگر برا ی مامورها روسريم را جلو می كشم و برا ی تو نه. ببخش اگر مد مانتو ی اين فصل، مطابق مِيلت نيست و من آن را دوست دارم. ببخش اگر نمي توانم “مصاديق تبرّج” را از غير آن به درستی تشخيص بدهم. ببخش اگر آينه می گويد وقتي موهايم پيداست زيباتر مي شوم، و من دوست دارم زيباتر باشم؛ و ببخش اگر خواب را هم دوست دارم و بيدار شدن قبل از طلوع آفتاب برايم سخت است !

خدايا ! ببخش اگر بعد از امتحان هايم، به زبان عربي ناسزا مي گويم و از تو دلخور می شوم . ببخش مرا اگر وقتي سه شبكه با هم اذان پخش می كنند، اعصابم به هم می ريزد… ببخش اگر كتاب های رمان زيادی خوانده ام، اما بعضی قسمت های كتاب تو را تا به حال ورق هم نزده ام ! و ببخش اگر چون ايران وطن من است، هر وقت سرود ملّي را مي شنوم، اگر رو به موت هم باشم، خبردار و با احترام می ايستم و گوش می دهم، اما وقتي كلام تو كه مرا آفريده ا ی پخش می شود، حواسم پرت می شود !

خدايا ! ببخش اگر گل فروش ها ی سر چهار راه ها را می بينم، اما آرزو ی داشتن يک بنز مدل جديد را دارم. ببخش اگر عكس ها ی كودكان گرسنه و لاغر را می بينم، اما فقط غذا ی فلان رستوران را قبول دارم. ببخش اگر خانه ی هم كلاسيم تلفن ندارد، و من هر روز امكانات مدل ها ی جديد نوكيا را چك مي كنم. ببخش اگر شنيده ام از مدارسي كه فقط چهار ديوار دارند، و برای كوچک ترين ناملايمات در مدرسه ام اعتراض و اعتصاب راه می اندازم. ببخش اگر برا ی گدا ها ی كنار خيابان دل سوزانده ام، اما هنوز زرق و برق گوچي دلم را می بَرد !

خدايا ! ببخش اگر هر بار با ديدن “ميم مثل مادر” گريه ام می گيرد، اما با مادرم قهر می كنم. ببخش اگر يادآور ی گريه ها ی دوستم كه پدرش را از دست داده ناراحتم مي كند ، و بازهم پدرم را می رنجانم. ببخش اگر فقط آن زمان كه مريض هستم، قدر سلا متی ام را می فهمم . ببخش كه فقط گا هی يادم می ماند كه به خاطر داشته هايم تشكر كنم، و با اين وجود برا ی داشتن چيزهای بيشتر هم دعا می كنم. ببخش اگر آن حرفت در سوره ی بقره* مدام يادم مي رود، و به زمين و زمان به خاطر پيشامد ها یی كه دوست ندارم، بد و بيراه می گويم…

خدايا ! اين بار هم قول می دهم از اين به بعد بهتر باشم و ببخش كه تا به حال بدقولی كرده ام. ببخش اگر آن دختر كوچولو ی ساده ی زودباور، آنچه می خواست و می خواستی نشد؛ آدم بد ی شد. ببخش اگر خودخواه شد و خطاهايش زياد شد، ببخش اگر به شيطان گوش كرد، و ببخش اگر دوربينت را فراموش كرد !

*: چه بسا چيزى را خوش نداشته باشيد، حال آن كه خير شما در آن است. و يا چيزى را دوست داشته باشيد، حال آنكه برای شما بدتر است. و خدا چيزهایی مى‏داند كه شما نمى‏دانيد. (بقره، 216)

9 نظر

اضافه کردن نظر

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *