حس قریب

حس خاصی داشتم،حسی عجیب،حسی آشنا ولی غریب. گفتم چه شده؟ گفت:هدفی داری.گفتم: در دور دست؟ گفت:می تواند کنار پایت باشد. گفتم:می خواهم به آن برسم. گفت:انتخاب کن.گفتم: از جلو می روم. گفت: از پشت سر می تواند کنار پایت باشد.گفتم:پس از پشت سر می روم که نزدیکتر است ،ولی چه کنم؟ گفت:چشمانت را بگشا .گفتم: نمی توانم ،چشمانم سنگین است،نمی دانم چی روی چشمانم است. گفت: ابری است سیاه. گفتم:چه کنم؟ گفت : اشک بریز و غرش کن ومشکی بپوش که فکر کند از اویی. اشک دروغین ریختم ومشکی پوشیدم. ابر کنار رفت. گفتم حال چه کنم؟ گفت: به دور دست بنگر، چه می بینی؟ گفتم:تار می بینم وچشمانم در دوردست می سوزد،چه کنم؟ گفت: دور دست را رها کنونادیده بگیر و به نزدیکی نگاه کن تا چشمانت آرام بگیرند. گفتم: تاری ها وسوزش ها را در نزدیکی ام حس می کنم، حال چه کنم؟ گفت: رویت را از آن ها برگردان تا آرام بگیری. گفتم حال چه کنم؟ گفت: خوب گوش کن چه می شنوی؟ گفتم: زوزهی باد نمی گذارد بشنوم ،چه کنم؟ گفت: مثل باد زوزه بکش تا صدای باد را نشنوی. گفتم: صدای ناله ای را می شنوم. گفت:به فال نیک بگیر شاید ناله ی گرگی است. گفت: حال از کدام می روی ، راست یا چپ؟ گفتم:از چپ می تواند کنار پایم باشد. هیچ نگفت. گفتم: چه کنم؟ گفت : حرکت کن. گفتم: نمی توانم،خاک تشنه جلوی پایم است. گفت: مشکی خالی رویش بگذار و فورا رد شو. لاله ای تشنه درنزدیکی آبی دیدم خود نیز تشنه بودم. گفت: زودتر از لاله از آن بخور تا تو تاب بیاوری. گفتم: گل محتاج تر است وآب مال او بوده. گفت:رغیب است کنارش بزن. آب را نوشیدم،لاله خشکید . پرنده ای پروبال شکسته دیدم گفتم: چه کنم؟ گفت بالش را به بهای پرواز بر پشتش ببند. گفتم: او تاب مرا ندارد. گفت می تواند کنار پایت باشد. بالش را بستم ولی در انتها تاب مرا نیاورد ومرد. خسته ای زیر درخت دیدم که چهرهاش را بسته بود. گفت: خنجری در قلبش فرو کن. گفتم: ولی .گفت: او رغیب توست. نقابش را کنار زدم عکس خودم را دیدم. گیج شدم و روی زمین افتادم ،در خاک تشنه غلتیدم. به گل نکاه کردم که مرده بود. به پرنده نگاه کردم که هنوز در آسمان معلق بود. به او نگاه کردم میان ابروبادوتاری و سوزش بود.چشمانم را بستم وبا خنجر قلبش را نشانه رفتم ولی وقتی چشمانم را باز کردم،هدف خنجر را قلب خود یافتم.

اضافه کردن نظر

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *