روزمرگي يا آدم حسابي؟!

من دچار روزمرگي مفرت/مفرط شدم!
هر روز صبح از خواب پا مي شم،‌ اس ام اس هايي كه تمام ديروز مردم زور زدن و نرسيده و در نزديكاي صبح، وقتي من خواب بودم، رسيده رو مي خونم.
با نهايت كسالت صبح رو شروع مي كنم،‌ مي رم مدرسه (جز دو روزي كه نمي رم مدرسه، كه اونا هم واسه خودشون حكايت دارن كه عرض مي كنم!) و سعي مي كنم روز خوبي داشته باشم. با همه ي چيزايي كه بهم فشار ميارن. با همه ي حرفايي كه تو دلم مونده. با همه ي چيزايي كه دلم مي خواد فرياد بزنمشون و زار زار گريه شون كنم… نه به معلم ها غر مي زنم نه به زنگ تفريح ها… همه چي رو قبول مي كنم و سعي مي كنم درس گوش بدم… روزايي كه حال دارم سعي مي كنم دل معلما رو شاد كنم. روزايي كه حال ندارم سعي مي كنم به خودم فشار بيارم و جزوه بنويسم.
روزاي تعطيل هم صبح با مامان و بابا (و اگر سحر خونه باشه) صبحانه مي خوريم،‌ بابا حدود ساعت 10 و نيم مي ره بيرون، و ما هم مي شينيم سر درسامون…
از مدرسه كه ميام اگه كلاس داشته باشم مي رم كلاس. اگه نه مي شينم سر درسم… وقتايي كه خونه هستم سعي مي كنم مثه آدماي درست حسابي بشينم درس بخونمم. و مثه آدماي درست و حسابي تر دفتر برنامه ريزيم رو پر كنم كه پشتيبان گلم كتكم نزنه!! اونوقت هر وقت ديگه جان در بدن نموند مي رم شام مي خورم و مسواك مي زنم و مثه آدماي درست و حسابي مي خوابم! در تمام طول روز نهايت تغيير با اس ام اس هايي كه بهم مي رسه حاصل مي شه.. اس ام اس هايي كه قطعا از بچه هاي مدرسه نيست و اگر هم هست يادآوري ست به من به عنوان ماهي…. و اگر هم ديگران،‌ خاله جانم يا چندين نفر ديگه كه گهگاهي ياد ما اگر بيفتند…
كتاب نمي خونم و فيلم هم نمي بينم. بيرون هم نمي رم. حتي سينما… فقط هر روز به دوستان لطف مي كنم و مي رم حموم (و اين نهايت تلاش است براي انجام دادن كاري كه مي توان خودم باشم و نه آدم حسابي!!)
خلاصه اينكه شب اما،‌ همه ي غصه هاي دنيا توي دل منند انگار… وقتي كه باد از پنجره مياد و مي خوره تو صورتم… و يه عالمه آسمون از پنجره ي اتاقم معلومه… و ستاره اي اما نيست… و حتي چشمكي هم نمي زنند…

13 نظر

اضافه کردن نظر

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *